به این رسیدهام؛
که هیچ کجا نیست و هنوز اهل جایی است
نه بر صخرهها و نه بر خاک نیست، نه بر درختها
یا در آسمان؛ جایی میرود که میروم
و من میدانم که کجا میروم-
میرود اما بدون اینکه بداند.
زمان و فاصله برایش هیچ؛
و من طفیلیاش، مادامی که فکر میکنم
کسی هستم که رهبریاش میکنم؛
نگه میدارم این نقشهها و کفشها را،
خستگیها و راهی که میرویم
بدون او، هیچ چیز و هیچ کجا نیستم،
تنها گمشدهای در فضایی که گم میشود
بیآنکه کمکی باشم برای خیالپردازیهایش
برای اینکه یکبار هم که شده بادبادکی باشم
به جای اینکه همیشه نخی برای این بادبادک