هر ساعتی که میگذرد
صدها برگ میریزد
دهها پرستو کوچ میکنند
تا دقایقی دیگر
پیادهروها از رفتوآمد خالی میشود
کافهها از هیاهو
آسمان از آواز
بهزودی من هم قهوهام را سرمیکشم
کتابم را میبندم
و درحالیکه به فصل بعدی داستان فکر میکنم
قدمزنان از این شهر میروم
نگرانم
میترسم همهجا عصر به همین اندازه سرد و دلگیر باشد
میترسم باد دوباره حرف تو را به میان آورد
می ترسم صدای خشخشی که پشت سرم میشنوم
تا ابد دنبالم کند
این روزها هر کس از کنار من ردّ میشود
تو را بهخاطر فراموشکاریات سرزنش میکند
آخر هیچ زنی دوست ندارد آنقدر منتظر بماند
که زمینِ زیر پایش زرد شود
حتی اگر اسم مردی که با او قرار گذاشته پاییز باشد.