مقدمه
![]() |
محسن خیمه دوز |
رابطه ادبیات و نوشتن (اگر ادبیات را از جنس نوشتن و فعل زبانی بدانیم) با حل مسأله چیست؟ ادبیات چه تاثیری بر زندگی ما ایرانیان داشته و دارد؟ جایگاه آن در زندگی امروز ما کجاست؟ از منظر پاتولوژیک، چه آسیبهایی ادبیات معاصر(ادبیات سنتی و ادبیات مدرن الکترونیکی، دیجیتالی، اینترنتی) و محافل ادبی (محافل آکادمیک، محافل آموزشی، محافل آزاد) را تهدید میکند؟ آیا میتوان در شناخت مسائل انسانی-اجتماعی و حل آنها، از ادبیات انتظار داشت نقشی جدی و اساسی داشته باشد؟ اگر پاسخ منفیست، چرا؟ و اگر پاسخ مثبت است، چگونه؟ به عبارت دیگر ادبیات "مسألهگرا" با ادبیات "مسألهرها" چه تفاوتی دارد؟ و کدام یک ماندگارتر و هنریترند؟
رویکر مسألهگرائی به ادبیات، رویکرد نوینی به سنت ادبی ایران است که از منظری دیگر به مقوله نوشتن و سبکهای نویسندگی و خلق آثار ادبی میپردازد.
از آنجا که در نگرشی اینده نگرانه، پیش بینی می شود که رویکرد مسألهگرائی به ادبیات، پارادایم آینده ادبیات ایران را تشکیل خواهد داد؛ لذا میتوان این نوشته را به مثابه درآمدی بر فهم این پارادایم و نیز به مثابه طرح بحثی بر این رویکرد نوین در نظر گرفت.
نوشتن و نگارش
اگر ادبیات را از جنس نوشتن بدانیم و محدود به زبان و کلمه، در اینصورت ادبیات چیزی جز داستان و شعر نیست، اما اگر ادبیات را نگارش بدانیم، در اینصورت هر اثری که حاوی تفکر و زیبائی هنریست، ادبیات محسوب میشود؛ مثل معماری و موسیقی. وقتی به مسجدهای باستانی اصفهان نگاه میکنید، تلفیقی میبینید از ایمان و دانش و زیبایی. گوئی معمار این آثار، ایمانش را به نگارش درآورده است. بنابراین معماری هم نوعی ادبیات است همانطور که عکاسی هم ادبیات است. ادبیات بهمثابه نگارش، هم بنیان فکری دارد و هم بنیان زیباییشناسانه. هر اثر هنری هم بر یکی از این دو بنیان یا هر دو آنها استوار است. به همین دلیل نگارش، فقط نوشتن نیست هر چند نوشتن، خودش الزامأ نوعی نگارش است. البته این تعریفی گسترده و اصطلاحأ کلان از ادبیات است که با تعاریف سوسور و موریس و پیرس از متن تفاوت دارد. در تعاریف این منتقدین و همینطور در تعاریف فوتوریستها و فرمالیستها؛ تعریف متن و ادبیات عوض میشود و انواع و اقسام متن ادبی تعریف میشود از جمله : متن سینمایی، متن معماری، متن شعری، متن داستانی، و حتا متنی به نام متن جامعه.
اما اگر این تعاریف را هم ملاک قرار دهیم، میبینیم که هرچند تعریف ادبیات به مثابه نگارش، دچار تکثر و تنوع می شود؛ ولی گوئی همچنان ما با یک محور در تعریف ادبیات روبرو هستیم، محوری به نام "متن"؛ بطوریکه گوئی واژه "ادبیات" جای خود را به "متن" داده است. اگر قبلأ ادبیات انواع گوناگون داشت (داستانی، موسیقیائی، معماری، نقاشی)؛ اینک متن، انواع گوناگونی دارد (متن داستانی، متن سینمائی، متن موسیقیائی، متن شاعرانه). بنابراین به نظر میرسد که ما همچنان با یک مفهوم محوری روبروئیم. با این تفاوت که اگر ادبیات را "نگارش" بدانیم، انواع ادبی را نمیتوان به یکدیگر تقلیل داد reduce؛ ولی وقتی ادبیات را "نوشتن" بدانیم و از جنس متن، در اینصورت امکان و احتمال تقلیلدهی یک متن به متنی دیگر وجود دارد؛ و اینکه روشن نیست که چگونه میتوان از تقلیلدهی و فروکاستن یک حوزه متنی به حوزه دیگر جلوگیری کرد.
اما صرف نظر اینکه ادبیات را با چه تعریفی در نظر بگیریم، با پرسشهائی از این دست روبروئیم که متن (یا ادبیات) معتبر چیست؟ و تمایزش با ادبیات (یا متن) نامعتبر در کجاست؟ و چگونه میتوان به این تمایز پیبرد؟ آیا متن (یا ادبیات) قدرت مسألهگرائی دارد؟ اگر آری چگونه؟ و اگر نه، چرا؟
مواجهشدن با اینگونه پرسشها در مورد ادبیات (چه آن را نوشتن بدانیم و چه نگارش) بیانگر این نکته است که ادبیات از یکسو بینانی تئوریک دارد با منشائی معرفتی و از دیگرسو بنیانی پراتیک دارد با منشائی مسألهگرا.
پاتولوژی ادبیات
آسیبشناسی ادبیات، به نوعی به آسیبشناسی نوشتار و نوشتن مربوط است.
آسیبهای نوشتن و نویسندگی (و همینطور آسیبهای محافل ادبی) در خلق، توزیع و نقد آثار ادبی، چیستند و از کجا ناشی میشوند؟ مخاطب اثر ادبی چه اندازه در شکلگیری آسیبهای اثر ادبی نقش دارد؟ برای پاسخدهی به این پرسشها باید از یک آسیب مهم تاریخی و رایج در حوزه ادبیات آغاز کرد؛ یعنی از آسیب رایج ولی کمتر شناخته شدهی "متکلم- محور" بودن نوشتار ادبی.
به لحاظ تاریخی، در جامعه ایرانی، "کلام"، بيشتر از "نوشتار" توليد ميشود. به عبارت دیگر، فرهنگ ادبی ایران، بیشترمتكلم توليد ميكند تا اثر ادبی. حتا آثاری که فرم و محتوای ادبی و ادبیاتی دارند، با یک تحلیل دقیق، ماهیت کلامی آن آشکار میشود. به همین دلیل است که میتوان ادعا کرد که همراه با جامعه ایرانی، ادبیات ایرانی هم، ادبیاتی كلامي و کلام- محور و نهایتأ متکلم- مبناست. تاريخ ایران از حضور متكلمهاي فراوان در حوزههاي مختلف سرشار است. حتي افرادی هم كه در حوزههاي تحليلي يا فلسفي كار میكنند ،ناخواسته سر از كلام در ميآورند. منظور از كلام در اینجا، الزامأ به معناي فقهي و مذهبياش نیست. چون ممکن است متنی حتا فرم سکولار داشته باشد اما مضمون آن، کلامی باشد. منظور از کلام، تقلیل و تبدیل مسائل عینی در هالهای از آرمانها و نیات و افسوسها و جبراندیشیها و ناجیگرائیهای معناگرایانه است که راه را بر هر نوع فهم مسأله و شناخت آن میبندد. بنابراین فرم فقهی و سنتی حوزوی، یک فرم از انواع فرمهای ادبیات کلامیست. فرم مدرن ادبیات کلام- محور، ادبیات ایدئولوژیک است. ادبیات ایدئولوژیک، مدل معاصر و مدرنی از کلام ستنیست که در یک مورد با کلام سنتی مشترک است و آن، مسألهرها بودن آن است. و نتیجه آنکه ادبیات مسألهرهای کلام-محور هم بتدریج ایجادکننده گفتمانی میشود که از طریق همان دو فرم ادبی (سنتی و مدرن) عاملی میشود برای جایگزینسازی شبهمسألهها به جای مسألهها.
در ادبیات كلام- محور، به جاي استدلال، از قياس استفاده ميشود. عوام هم بيشتر كلام و قياس را دوست دارند. ساختار فکری جوامع بدوي ماقبلعقلانیت هم بر كلام و قياس مبتنیست. بنابراین ادبیات کلام- محور، همچون متكلمين سنتی، بازتابی از نیازهای فرمال مردم میشوند بیآنکه بیانگر مسائل اساسی آنها باشند. البته ادبیات کلام- محور، سنتی و ایدئولوژیک، حُسنی هم دارند. چون ايدههاي تئوريك، روشنفکرانه و عقلانی را نميتوان مستقيما و بدون واسطه و مدیوم ارتباطی، به ذهن مردم منتقل كرد؛ ادبیات کلام- محور نقش رابط و واسطه را بین روشنفکران و مردم عادی بازی میکنند بطوریکه با تقلیلدهی ایدههای روشنفکرانه به زبان رایج مردم، آنها را وارد حوزه عمومی کرده و گسترش میدهند. و حوزه عمومی با همین پشتوانه است که زمینه عبور از جامعه ماقبل عقلانیت را به جامعه مابعد عقلانیت، فراهم کرده تا بتواند از مسائل واقعی خودش آگاهی یافته نسبت به حل آنها اقدام کند و اين، حُسن ادبیات كلام- محور(ایدئولوژیک و تئولوژیک)است. اما عيب بزرگ آنها هم هست زیرا کلام شفاهي را بهجاي "نوشته" ميگيرد، قياس را به جاي استدلال و شبهمسأله را به جای مسأله؛ مگر آنکه از پشتوانه معرفتی، انتقادی و روشنفکری برخوردار باشد. یعنی همان ویژگیهائی که مربوط به جوامع مابعدعقلانیت است و فقط از طریق ادبیات مسألهمحور است که می تواند در جوامع ماقبل عقلانیت روان شده و به گفتمان رایج تبدیل شوند.
جامعه ایران فقط تا قرن چهارم و پنجم ميانديشيده است. ابن سيناها و فارابيها متعلق به آن دوران هستند. از قرن چهارم و پنجم تا کنون، اندیشیدن در ایران تعطیل شده و در تمام حوزهها از جمله در ادبیات، به ايست فكري رسيدهایم. جدا از تأثير نظامهاي اجتماعي حاكم و نیز عوامل علّی چون كمآبي، و زیستن در محيط كويري؛ فقدان عقلانیت و نقادی و مسألهگرائی را میتوان از عوامل اصلی توقف فکر و ایست آثار ادبی ماندگار بهحساب آورد. ادبیات ایرانی در طی این دوران تاریخی منحصر شد به ضربالمثلهايي از قبيل اینکه : زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد و امثالهم. از طرف دیگر چون جامعه ایران هرگز فرمت طبقاتی پیدا نکرده و بویژه هیچوقت وارد دنیای سرمایهداری نشده (پول داشتهایم اما سرمایه نداشتهایم، پولدار داشتهایم اما سرمایهدار نداشتهایم، ورود سرمایه داشتهایم اما ورود سرمایهداری نداشتهایم، گروههای اجتماعی داشتهایم اما طبقه نداشتهایم) نتوانسته از تجربیات نوین نگارشهای ادبی مدرن هم بهره ببرد و در این زمینه نوآوری کند و فرمهای نوین مدنی، منطقی و نقدپذیر ادبیات را نهادینه کند. اگر در جامعه ایران امروز پدیدهای به نام اسپانسر و حامی (ادبی، علمی، هنری) یک رویاست و نه یک واقعیت عرفی؛ به همین دلیل است. این افول فکری، ادبی از قرن چهارم و پنجم، آغاز ميشود، با حمله مغولها به ركود كامل ميرسد، در دوران قاجار تثبیت یکنواخت خود را آغاز می کند و تا امروز هم بدون تغییر به حیات خودش ادامه میدهد(ظهور استثناتاتی چون: بوف کور صادق هدایت، شازده احتجاب هوشنگ گلشیری، و آثار داستانی ابراهیم گلستان، به مثابه ادبیات مدرن، ابتکاری و مسأله-محور، نشانگر ایست فکر مدرن و عقلانی فرهنگ ایران است نه نشانه فعال بودن آن).
همانطور که در گذشته ادبی ایران هم، ظهور تکعناصر و تکافرادی چون بیهقی و سعدی و آثارشان را نباید نماینده رشد تفکر ادبیات در ایران دانست بلکه باید به این معنا گرفت که عوامل ذهنی و ادبی موفق مسألهمحور، با استقلالی نسبی از ساختار ناعقلانی مسلط در جوامع ماقبلعقلانیت، میتوانند بهسوی دوران مابعدعقلانیت پرش کنند و با همین پرش فکریست که امکان تغییر ایجاد شده و در درازمدت جامعه به سمت تحول جهتگیری میکند.
ویژگی استقلال نسبی عوامل فکری-ادبی مسألهمحور از ساختارهای مسلط، و فهم پتانسیل گفتمانسازی آن، نکته مغفولیست که چنانچه شناخته شود، عامل قدرتمندی برای رفع آسیبهای رایج و شایع ادبیات فکری- داستانی ایران معاصر و خلق و ابداع آثار ماندگار و تاثیرگذار ادبی، ظهور خواهد کرد.
سعدي با اتکا به همین ویژگی بود که زبان فارسي را از سكته زبانی و نابودي ادبی نجات داد و غزل را و نگارش فارسی را و نیز گوارش زبانی را برای جذب و هضم واژههای عربی، خلق نمود و ماندگار ساخت؛ همچون حافظ است كه او هم توانست شعر را با تفكر بياميزد و پرسشهاي جديدي را در حوزه تفکر ایرانی مطرح كند. حافظ، به مثابه آخرین متفکر حوزه ادبیات کلاسیک ایران، توانست در حد هگل و كانت نقش ايفا كند. حافظ همانند كانت رويكرد معرفتشناختي را مطرح كرد: "كس چو حافظ نگشود از رخ انديشه نقاب". نقاب افكندن از رخ انديشه، يك عمل كاملا معرفتشناختيست. از طرفي، نقش هگل را هم بازي كرد و خرد ديالكتيكي را وارد اندیشه ایرانی کرد. ترددی كه تا هفت قرن بعد از حافظ ميان عقل و عشق ایجاد شده، حاصل خرد ديالكتيكي اوست بویژه آنجا که میگوید: "عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي/ عشق داند كه در اين دايره سرگردانند". تفكر عاميانه هميشه بر مبناي تقابل عشق و عقل است. اما حافظ با زيركي تمام، صفت عقل را به خود عشق نسبت ميدهد و به این ترتیب و با زیبائی، تقابل عامیانه عشق و عقل را به دیالکتیکی جذاب میان عشق و عقل تبدیل میکند. به این معنی که حافظ ابتدا عقل را همراه با فهم عامه، برتر از عشق ميگيرد و بعد به ناگاه با یک ابتکار روشنفكرانه ميگويد: "عشق داند" یعنی دانايي را که صفت عقل است به عشق نسبت میدهد و اين همان ديالكتيك اعطايي و نوآورانه حافظ است که از طریق ادبیات مسألهمحور او در زبان فارسی روان شد؛ درست همانند مدنیت مسألهمحور سعدی، که همچنان منبع معتبری در شناخت وجه بومی مدنیت نوین ایران می تواند نقش کلیدی داشته باشد. با این حال حافظ و سعدی آخرين متفكران تاريخ ادبیات مسألهمحور ایراناند و فرهنگ ایرانی نتوانست راه آنها را بصورت نهادین ادامه دهد. البته به راهشان رفتند و با آنها یا فال گرفتند و یا با اشعارشان آواز خواندند و نهایتأ برای آنها بزرگداشت گرفتند و برآنها شرحها نوشتند و بسیار تفسيرشان كردند، ولي راهشان را هرگز ادامه ندادند. و بسیار تفاوت است میان "به راه کسی رفتن" و "راه کسی را ادامه دادن". در اولی تقلید است و نفی نقد و فقدان خلاقیت و در دومی، نفی تقلید است و ظهور نقد و شروع نوآوری.
جدا از قیاس، که وجه بارز ادبیات کلاممحور و نشانهای از جامعه ماقبل عقلانیت است، کاربرد بیمارگونه صفت "ترین" را میتوان دومین نشانه ادبیات بیمار و آلوده دانست. اینکه در فرهنگی مدام گفته شود بهترين شعر را داريم، بهترين جامعه را داريم، بهترين دانش را داريم، بهترین دین را داریم، بهترین گذشته را داریم، ناشی از نوعی ایست فکری، فرهنگیست و نه حاصل پیشرفت فکری، فرهنگی. ریشه کاربرد گاه شهوانی اين "ترين"ها همان ادبیات کلام- محور (و اینک هم ایدئولوژیکگرا) ست. از آنجا که كلام ساده است و مسألهرها و شكاكيت هم در آن راه ندارد، براحتی به کاربرد ساده و گاه مضحک " ترین"ها میدان میدهد. آسيب اصلي انواع نوشتار و ادبیات فلسفی، داستانی، نمایشی، هنری و ژورنالیستی از همين جاست.
ادبیات كلامي مسألهرها، هم مولد بيان شفاهيست و هم معلول آن. بنابراین براي رفع آسيبهای آن بايد به توليد نوشتار مکتوب در گفتمانی غیرتئولوژیک و غیرایدئولوژیک پرداخت، تا نهایتأ در یک فرایند جمعی و تدریجی، بتوان شاهد ظهور ادبیاتی شد با نام و ماهیت : ادبیات مسألهگرا.
منطق ادبیات مسألهگرا
ادبیات مسألهگرا بر دو بنيان منطقي (دروني) و اجتماعي (بيروني) متکیست.
بنيان بيروني ادبیات مسألهگرا، تحت تاثیر قدرت، پول و ساختار طبقاتي یا گروههای اجتماعیست. این عوامل در جامعه مابعد عقلانیت در راستای نوشتن و خلق ادبیات مسألهگرا عمل میکنند. به همان صورت که در جوامع ماقبل عقلانیت، همین عوامل عليه نوشتن عمل میکنند و ساختارهای آنها ماهیتی ضد نوشتن و ضد نوشتار دارند. در ساختارهای مابعد عقلانیت، كسي كه مينويسد، حمايت میشود، آزادی خطا کردن دارد، آزادی نقدکردن و نقدشدن دارد، و از همه مهمتر آزادی پس از بیان دارد. و البته در یک رقابت سالم، در برابر یک اجبار خفیف هم قرار میگیرد، این فشار كه : يا بهترين را بنويس، يا برو. به مجموعه چنین ویژگیهائی در جوامع مابعد عقلانیت و مسألهگرا، که حالت نهادین و پایدار هم پیدا میکند، اسپانسرینگ میگویند. بنابراین اسپانسرینگ فقط حمایت مالی نیست، بلکه حمایت از حیثیت و حیات نوشتن هم هست؛ امنیت آثار ادبی و تولید آنها هم هست، حفظ حرمت آزادی بیان و ایجاد امنیت برای آزادی پس از بیان هم هست. در پرتو همین اسپانسرینگ است که فردیت نویسنده حفظ شده و حرمت قوه تخیل او تضمین میشود و هر اثر ادبی در یک فضای باز عمومی همواره از بازخورد خودش از جانب مخاطبین، آگاه میشود. چنین امکاناتی در جوامع ماقبل عقلانیت، مطلقأ وجود خارجی ندارند.
در کنار بخش بیرونی و زمینهای، بخش دروني و منطقي ادبیات مسألهگرا قرار دارد که از آن به منطق درونی یاد میشود.
منطق ادبیات مسألهگرا بر آن است كه نوشتار بايد به سمت خروج از حالت كلامي و ایدئولوژیک حرکت کند تا بتواند نوعي آرامش، نوعی ادب و نیز نوعی سردي منطقي را بر نوشته حاكم کند. لازم نيست براي اين كار از نويسنده آرمانزدايي شود. نويسنده ميتواند آرمان خود را داشته باشد، اما نوشته را به متن آرمانگرا و ايدئولوژيك و کلام- محورتبديل نكند. هم نقد كند و هم آمادگي نقدشدن را داشته باشد. واضح و دقيق بنويسد و با حذف این آسیبها (غیرواضح و غیردقیقنویسی به مثابه آسيبهاي مهم نوشتن)، راه را برای احیای ادبیات مسألهگرا هموار سازد.
این پرسش که چرا ما به ادبیات مسألهگرا نياز داريم، پرسشی مهم و اساسیست که تاکنون بطور جدی به آن نپرداختهاند. ادبیات مسألهگرا حامل معرفت، مروج مدنیت و نماد خلاقیت و نوآوریست. این سه ویژگی (عقلانیت، مدنیت، نوآوری خلاق) نیاز معطل مانده ادبیات معاصر و از ویژگیهای بارز ادبیات مسألهگراست. معرفت غيرايدئولوژيك و غيركلامي معرفتيست که تنها در نوشتار معتبر مسألهگرا امکان ظهور مییابد. حتا وقتي كه خوانشی از شعري یا متنی انجام میشود، بايد در نظام منطقي خوانش شعر (مقدمات و موخرهها و فرایند خوانش) اثری از بنیانهای معرفتي حضور داشته باشد تا بتواند هم خوانش معتبری حاصل کند، هم قدرت دفاع از خوانش خود را داشته باشد و هم از توان رد و نقد خوانشهای دیگر برخوردار باشد. فارغ از این ویژگیها، ادبیات چیزی خواهد بود در حد
"دوست دارم"ها و "دوست ندارم"ها؛ به همان صورت که نقد ادبی هم چیزی شده در حد همین دوست دارمها و دوست ندارمها.
تنها ادبیات مسألهگراست که مجوز و پتانسیل نقد خودش را با خودش همراه دارد. و این نقطه مقابل نوشتارهای ایدئولوژیک و تئولوژیک است که به انواع حیلههای آشکار و پنهان متوسل میشوند تا پیشفرضهایشان دست نخورده باقی بماند و همواره بتوانند از نقد به مفهوم منطقی آن فرار کنند.
ادبیات مسألهگرا برخلاف شبهادبیات ایدئولوژیک و تئولوژیک، تبلیغی نیست بلکه روشنگرانه و آگاهیبخش است، در عینحال که هرگز فرم را فدای محتوا نمیکند، یعنی بلائی که شبهادبیات کلام- محور(ایدئولوژیک و تئولوژیک) به آن دچار بوده و هست.
ادبیات مسألهگرا با پتانسیل تحلیلیاش، و فراهمکردن شرائط نقد پیشفرضهایش، موجب بروز اتفاق مهم دیگری هم میشود. اتفاق مهمي كه متأسفانه در جامعه فعلی ایران و در ادبیات رایج آن، شاهدش نیستیم. و آن کشف و ضبط و به کارگیری تدریجی معرفت زیستی tacit knowledge است. قفلی را در نظر بگیرید که برای بازکردنش کلیدی دارید اما گاهی همین کلید، به سختي قفل را باز میكند، با وجودي كه متعلق به همان قفل است. برای باز این قفل به شگردی نیاز هست، شگردی که در فهم متعارف common sense به آن میگویند "قلق". بر همین منوال میتوان معرفت زیستی را اصطلاحأ معرفت قلقی، یا معرفت انضمامی نامید؛ معرفتی که حاصل و برآمده از تجربات زیستی و دشواریهای تجربی حل مسأله بویژه حاصل تجربیات نسلهای پیشین در حل مسائل زیستی آنهاست. وجه دیگری معرفت انضمامی و قلقی این است که فرد آن را دارد ولی از داشتنش الزامأ با خبر نیست. به عبارت دیگر معرفت و دانشی ست که در درون حافظه فرد هست بی آنکه اذعان به دانستن آن و نیاز به اذعان به دانستن آن وجود داشته باشد. ولی عمل می کند، راهنمای عمل می شود، نقد می کند و نقد می شود. تنها فضائی که چنین معرفت و دانشی قدرت بروز و ظهور مییابد ، حوزه ادبیات مسأگراست.
بنابراین می توان ادعا کرد که ادبیات مسألهگرا، تنها ابزار معتبر و نیز گستردهترین زمینه برای کشف، بیان، نقد و ماندگارسازی معرفت زیستیست.
بدون حضور این شگردهای معرفتی، فرایند دانائی ناقص خواهد ماند و ادبیات هم بویژه ادبیات مسألهگرا قدرت بالندگیاش را بتدریج از دست خواهد داد. ادبیات مسألهگرا، با تکیه بر معرفت زیستی، به مخاطب و به یک یا چند نسل، وسعت ميدان ديد میدهد؛ امکانی که در فرایند رشد جامعه و تقویت فردیت انسانی، امکانی بس والا و ارزشمند است. همین وسعت دید است که در جامعه علمی، موجب ظهور نوآوری علمی و در جامعه عُرفی، موجب بسط مدنیت و ارزشهای انسانی خواهد شد.
"سوال"، وجه ذهنی "مسأله" است و "مسأله"، وجه عینی "سوال" است. ادبیات مسألهگرا، "مسئله" را به "سؤال" تبديل میکند تا بتواند دربارهاش بیاندیشد. ادبیات مسألهگرا، "سوال" را هم به "مسأله" تبدیل میکند تا بتواند فرم بومی هر مسأله را شناسائی کند، بیآنکه در جهانشمولبودن قواعد حل مسأله اخلال ایجاد کند. ادبیات مسأله گرا، نهایتأ به مثابه تنها ابزار معتبر و در دسترس بشر، امکان ایجاد تمایز مسأله را از شبهمسأله فراهم کرده و وضوحبخشی به هر کدام را در حوزه عمومی فراهم میسازد. تمایز مسأله از شبهمسأله، شرط فهم هر مسأله و سپس حل هر مسألهست. اگر در جوامع كلام- محور و ايدئولوژيك، مسأله حل نمی شود بلکه حذف می شود، این است که در این جوامع ما اساسأ با سؤال مواجه نيستيم، چرا که براي هر پرسشی، پاسخي ازقبل تعیین، تهیه و تعبیه شده است. واضح است که با گسترش چنین ادبیاتی در جوامع، مسائل آن جامعه نه تنها حل نمیشود (چون شناخته نمیشود) بلکه همواره بیشتر و پیچیدهتر هم شده، بطوریکه بتدریج جایشان را به شبهمسألهها میدهند و در فرمهای نوین تکثیر هم میشوند.
ادبیات مسألهگرا کشف تناقض میکند بیآنکه خودش به تناقض دچار شود. در حالیکه ادبیات شبهمسألهگرای کلام- محور(تئولوژیک و ایدئولوژیک) خودشان محصول تناقض و نماد تناقضاند. چرا که حوزه بيان شفاهي و كلامی، سرشار از تناقض است. تناقضهائی که اغلب از دید خود متکلم و ایدئولوگ مخفی میماند، حتا برای چندین نسل ‼ (تناقضهای فکری در ادبیات را با تضادیهای اجتماعی نباید اشتباه گرفت. تضادهای اجتماعی از جنس تناقض نیستند و حکم تناقض در موردشان اعتبار ندارد).
نتیجه
تغییر، نتیجه منطقی ادبیات مسألهگراست. در ادبیات مسألهگرا، نویسنده مسألهگرا همراه با اثرش تغییر میکند و تحول مییابد؛ چرا که معرفت زیستی او جزئی از متن نگارشی او هم هست و با تغیر در همین معارف است که نویسنده هم تغییر میکند و آثارش هم پیدرپی تغییر میکند، ضمن اینکه بازخوردهای نوشتهاش، که از جانب مخاطبین اثر به نویسنده میرسد هم، رفتار او را بتدریج تغییر میدهد؛ همانطور که خود نویسنده هم در تغییرات اجتماعی مخاطبینش حضور کامل و قاطع دارد. و این همه برخلاف ادبیات شبهمسألهگراست که یکبار و برای همیشه، نوشته و تقدیس میشود و هرگز به مصاف هیچ نقدی و هیچ تجدیدنظری و هیچ تحول و تغییری نمیرود. ادبیات مسألهگرا به اینترتیب، ترس و اضطراب از تغییرپذیری را از بین میبرد و شهامت و شجاعت مواجهشدن با خود (خود نویسنده؛ خود مخاطب، خود اجتماعی و خود تاریخی) را بخوبی فراهم میکند. چنین ترس و اضطرابی در ادبیات شبهمسألهگرای کلام- محور ایدئولوژیکاندیش و تئولوژیکانگار، همواره پنهان میماند و بصورت زیرپوستی، در درون روح مخاطبین آثار و افراد جامعه رسوخ میکند و نوعی وارفتگی و لَختی تاریخی ایجاد میکند، بطوریکه افراد را به موجوداتی خموده، ترسو، سازشکار، منفعل و غیر خلاق تبدیل میسازد.
ادبیات مسألهگرا، ما را با خودمان روبرو میکند ولی ادبیات کلام- محور شبه-مسألهگرا ما را با دیگری درگیر میسازد. مسأله ادبیات مسألهگرا، مسأله خود ماست، اما مسأله ادبیات کلام- محور، مسأله دیگریست.
ادبیات مسألهگرا آرمانهای تحققپذیر را در برابر دیدگان مخاطب و جامعه قرار میدهد. اما ادبیات شبهمسألهگرا، به ورطه آرمانهای تحققناپذیر میغلتد و نهایتأ هم به روزمرّگی میرسد. ادبیات مسألهگرا مولد فهم نقش اجتماعی افراد در هر مرحله تاریخی و متناسب با مسائل اصیل آنهاست، در حالیکه ادبیات مسألهرها، مانع دیدن نقش اجتماعی افراد و فهم آن است.
و دیگرآنکه، ادبیات شبهمسألهگرای کلام- محور، اسیر یک دور باطل است. چرا که از یکسو تحت تأثیر ناعقلانیت مسلط، مرتبأ از عقلانیت و مسألهگرائی تهی شده و از سوی دیگر تحت تاثیر فقدان عقلانیت و مسألهگرائی درونیاش، به عامل تثبیت همان مناسبات ناعقلانی مسلط تبدیل میشود، و این دور باطل گفتمان های رایج هر نسل را هم تعیین می کند بی انکه فعالان هر نسل از وجود چنین دور باطلی در زنگیشان آگاه باشند. تنها راه شکستن این دور باطل، خلق ادبیات مسأله-محور غیرایدئولوژیک و غیرتئولوژیک (ونه الزامأ ضدایدئولوژیک یا ضدتئولوژیک) است. ادبیاتی که مبتنی برعقلانیت مسألهگرا، و مبتنی بر نقدپذیری دوسویه (خود و دیگری) ست. نقدپذیری دوسویه، تمایز دیگریست میان جوامع ماقبل عقلانیت و مابعد عقلانیت. از ویژگی بارز جوامع ماقبل عقلانیت یکی هم این است که بجای نقد، ادای نقد را درمیآورند. ادای نقد را درآوردن، چیزی نیست جز تلاش نقد دیگری برای توجیه خود، چیزی نیست جز تلاش برای نقدناپذیرماندن خود و خودیها. غافل از آنکه فقط با نقدپذیری دوسویه است که فضای مناسب برای گفتگو و دیالوگ ایجاد میشود، و امکان خلق و ظهور ناقدانی خوشذوق، مدیرانی مبتکر، روشنفکرانی مسألهگرا و ادیبانی شجاع فراهم میشود. با همین ابتکار و با همین روش است که بتدریج دور باطل ادبیات مسألهرها شکسته شده و جامعهای از شر آن خلاصی مییابد؛ درست به همان صورت که پیش از این، حاملان مسألهگرا و عاملان نقدپذیری چون بیهقی، ابن سینا، سعدی و حافظ، این دور باطل را شکستند و امروزیان را مدیون خود ساختهاند.