یادداشت

واقعیت های خیالی (آلن ويرکندله) - برگردان: مسعود سالاری

 

مسعود سالاری

مقالهی حاضر توسط آلن ويرکندله[1]، رماننويس و منتقد فرانسوی، دربارهی روزنامهنگاری و شيوهی فعاليتهای مطبوعاتی مارگريت دوراس[2] نوشته شده است. او اين مقاله را در زمان حيات دوراس نوشته و در ژوئن 1990 در مجلهی Magazine Littéraire به چاپ رسانده است.

------------

"بايد به همان شکلی که در خيابان راه میرويم برای يک روزنامه مطلب بنويسيم. راه میرويم، مینويسيم، از ميان شهر عبور میکنيم، شهر معبر میشود، تمام میشود. به راه رفتن ادامه میدهيم، به همان صورت از ميان زمان عبور میکنيم، از يک تاريخ، از يک روز، و بعد آن هم معبر میشود، تمام."

اين کلماتِ آغاز کنندهی کتاب تابستان 80[3]، ماهيت نگاه دوراس به موجودات و اشيا را آشکار میسازد و نشان میدهد چگونه وی با آن راهپيمائی بیهدف و در عين حال با کنجکاوی نسبت به همه چيز، با اداهای نزديکبينانه که هميشه عينکش را روی بينی جابهجا میکند تا بتواند هر چه بهتر ببيند و هيچ چيزی را از نظر نيندازد، به درون جهان راه میيابد و ژرفترين اسرار پنهان شده را آشکار میکند.

دوراس با نوشتن در روزنامهها درس منحصر به فردی از روزنامهنگاری به ما میدهد؛ درست همچون اولين باری که دوربين را لمس کرد و درس سينمايی داد، درسی که از همان زمان او را در رديف "گدار"ها و "برگمن"ها قرار داد. او در شهر قدم میزند و میبيند، نگاه خود را میچرخاند و بر زمينهای خالی تنيس میاندازد، مثل دوربين چشمیاش که روی پيكر دِلفين سيريگ[4] و در باغهای خيالی کنسولگری فرانسه در کلکته چرخيد[5]. و با همين سرگردانی، با همين راهپيمايیِ خالی از ايدئولوژی، تمام جزئيات، لحظههای وصفناپذير و تصاوير غير منتظره را به چنگ میآورد، سکوتها، واقعيتهای پوک و حفرهها و سوراخها را کشف میکند. با همين مواد خوشهچين شده در راهپيماييهايش و با همين ابزارهایی که روزنامهنگاران حرفهای از آنها غافلاند، دوراس مادهی اوليه مقالات و جانمايهی تفکر خود را میسازد. او راه میرود، پرسه میزند، کيلومترها راه میرود با پاهايش، با چشمهايش و در سرش، مرزها را در مینوردد، او نيز به شيوهی خود، دخترک گدای ساواناکت[6] است که با سرسختی سبعانهی خود همچنان در امتداد رودخانه به سوی دشت بزرگ پرندگان میرود.

چه در روزنامه فرانس اوبسرواتور [7] بنويسد، چه در وگ[8] (دههی پنجاه)، سورسیير[9] (دههی هفتاد) يا ليبراسيون[10] (دههی هشتاد) هميشه همان راهپيمايی هست. همان نگاه، همان تداوم، همان وحدت موضوع و لحن.

 آلن ويرکند

او در شهر راه میرود، با مردم برخورد میکند، برخورد با آن ها را دوست دارد، بسيار در فکر ديگران است، در فکر روش زندگیشان، آدابشان، شيوههای دوستداشتنشان، راه رفتن، حرف زدن و ديدنشان؛ با هنرمندان سينما و راهبههای "کرملی"، با زنان پيلهور عتيقهجات و زنان دزد و با آدمهای کوچک مثل شخصيتهای بزرگ گفتگو میکند، آسمان، ابرها و ستارگان را نيز میکاود و همچون بلانس راهب در يکی از رمانهای مورد علاقهی او يعنی صومعهی پارم، از همهی آن ها چيز میآموزد، راديو گوش میکند، با خبرنگاران گمنام دربارهی آخرين وقايع سياسی صحبت کرده و بدين ترتيب نگاه روزنامه نگارانه، يا بهتر بگويم، نگاه اخلاقی خود را دقيقتر میکند. به همان شکلی که راه میرود مقاله مینويسد، آزاد، بدون استفاده از زبانی خشک و تمامن ذهنی؛ او تنها در جستجوی زبان آزاد است. دوست ندارد چيزی را بر او تحميل کنند، هر چه میخواهد باشد. مقاله مینويسد و آن را در موجزترين قالب جای میدهد.

اين راهپيمايی در شهر همانند کار نويسندهای است که در دنيای درونی خود، از پشت ميز کارش تکان نمیخورد. به هر روی، او "فقط نوشتن میداند". در خيابان راه میرود، در چهارراهها، آنجا داستانهايی هست که اتفاق میافتد، بیخطر، بزرگ، داستانهايی که رازها را آشکار و جهان را تفسير میکند. او آن داستانها را میبيند و بازنويسی میکند. گاری گلفروشی پسرک الجزايری را میبيند، در 1957، در تقاطع خيابانهای بناپارت و ژاکوب، که دو مأمور پليس با لباس شخصی آن را واژگون کردهاند. زنی را میبيند که به مأموران میگويد دستتان درد نکند چون: "میدانید، اگر هميشه اين کار را میکرديد زودتر از اينها از شر اين گدا گشنهها خلاص میشديم". زنان ديگری را میبيند که بی هيچ کلامی گلها را برمیدارند و پولش را به پسرک گلفروش میدهند، و اين ماجرا در دو صفحه بيانگر تمام موضوع جنگ الجزاير و کودکان دستفروشی است که مورد ظلم و وحشیگری قرار گرفتهاند و به معصوميتشان تجاوز شده، بيانگر همهی خشونتهای کور و ناعادلانهی پليس و نظام استعماری است که اعمال میشود. و گويی آن چرخش نگاه ما را متوجه يک نظام بازتابشی میسازد؛ اين قصه توجه ما را به زيانهای استعمارگری معطوف میدارد و اين که خودِ ما در نظام استعماری به خاطر خشونتهای تروريستی قربانی آن شده بوديم. اين بدان معناست که مقالات مارگريت دوراس آنگونه که خود نيز به شيوهی شيطنتآميزی تأييد میکند هرگز فقط به خاطر درآمد نيست. زيرا اگر چه در زمانی که رمانهای او هنوز به تيراژ کنونی چاپ نمیشد اين مقالات زندگی راحتتری را برای او میساختند، اما هميشه شيوهی ديگری برای انديشيدن به وقايع و وارد کردن آن ها به ادبيات بودهاند.

او وقتی مینويسد در "اوتسايد"[11] است. يعنی در بيرون، در بيرون از خودش، در خارج، در فراسو؛ "اوتسايد" يعنی گونهای راه رفتن که ناگهان از اختيار رها میشود. دوراس راه خودش را میرود، به جايي که نبايد رفت میگريزد، آنچه را ممنوع است میبيند؛ بيرون همان "آفسايد"[12] هم هست، فراسوی بازی، فراسوی قواعد و قوانين، اين وجه قهری نگارش است، همان گرهی مصيبتبار و سوزندهای است که دوراس هميشه در خود داشته است، همان خشم، همان ميل به از بين بردن هر چيز نپذيرفتنی و غير قابل تحمل. پس راهپيمايی شتاب میگيرد، ويرانگر میشود، او نگارش را آغاز میکند، در آنجا از يک جناح يا از جبههی مقابل آن به موضوع حملهور میشود، پرسشهای راستين را مطرح میکند، هر چه را میبيند توصيف میکند، و فقط همين نگارش است که به قضاوت مینشيند، از مرز قصه و واقعه و لحظه میگذرد و به وسعت گيتی گسترده میشود.

او زمانی مقاله برای روزنامهها مینويسد که ديگر نمیتواند در اتاقش بماند و فضای بيرون، يعنی آن مکان نگارش که او هميشه بدانجا کشانده میشود، او را در خود غرقه میسازد. قادر نيست جلو خشم خود را بگيرد، زيرا يک چيز بسيار مدهش و مهيب روی داده است.

پس بيرون میرود. تعريف میکند که چگونه وقتی خبرنگار ليبر[13]، روزنامهی زندانيان و تبعيديان بوده، در کتاب درد[14] از موانع حکومتی و از مکانهای تجمع میگذرد و از آنها تصاويری جمع میکند، تصاويری حاصل از نگاه هراسانگيز و موحش او که از همهی گزارشهای حرفهای و از همهی پروندههای جامع، شگرفتر و محکمتر است.

ولی او میتواند در "اينسايد"[15] هم باشد. در کتاب تابستان 80 او در درون است. همه چيز به گونهای میگذرد که گويی وی نيازی به بيرون آمدن و راه رفتن در خيابان نداشته است. خيابانهای او همهی آن شبکههای خيالی است که در آن تمام رمان را جای داده است. در شهر "تروويل"[16]، در قصر قديمی "روش نوار"[17]، او در درون قرار دارد. از پشت پنجرههای بلندی که به جز از ناحيهی چپ، مشرف به دريا و به بینهايت است و با بشکههای نفتی فلزی و بزرگ احاطه شده، در شهر اسطورهای وحشی که دودهايش را تف میکند، شايد آن همه را از آنجا بهتر میبيند تا اينکه در ميان جمعيت باشد و راه برود. زيرا اکنون ديگر نويسنده در قلبِ نوشته است و مثل يک فانوس، نافذتر میبيند. از مهتابی خانهاش، جايی که جزر و مد دريا را میبيند، چشماش نظارهگر و کاشف میشود. او در درون است و جهان و اشيا را در بینهايت مشاهده میکند.

تابستان 80 همه چيز را عوض میکند، تابستان 80، فصل بارانهايی که نوميدانه بر فرانسه میباريد، فصل ولگردی تعطيلات در مستعمرات، فصل جهانگردانی که از پیشبینی هوا آگاه بودند اما چنان زير رگبار و توفان بيرون میآمدند گويی زير آفتاباند! تابستان "گدانسک"[18]، "گدانسکِ" همهی اميدها، همهی مبارزات! در برابر "بیمرگی هزار سالهی دريا"، چشم او همچنان میکاود و همچنان نشانههای جهان را به چنگ میآورد، در راديو، در تلفن، آنها را يک به يک بر میشمارد و در وقايعی که برابر ديدگانش روی ساحل روبرو میگذرد همهی آن نشانهها را سهيم میکند، آن کودک مستعمراتی که دوراس چشم از او بر نمیدارد هر روز، همو که چون برخلاف ساير بچهها غمگين است و به دريا مینگرد، و چون چشمهايش درشت است، خانم معلم خيلی دوستش دارد. و در ميان بلواهای سياسی و سر و صدای آبتنی کودک، دوراس با نوشتن حماسه میتند، از درون، از داخل اتاقش که باز میشود به آسمان، به باد، به دريای "هميشه آغاز شونده"، "گذرگاه زمان" را رشته میکند، گذر از زمانی اينسان کهن، اينسان حجيم از همهی لايههای حيات، مرگ، مبارزات، عشقهای پنهان ومدفون، اين همه را خود او میبيند و اين همه خود ديده میشود.

بنابراين اگر متون گردآوری شده در کتاب Outside بر خلاف اظهارات نگارندهی آن (که میگويد کتابی است برای تنوع و گذران زندگی) بيانگر دنيای خيالی او، علاقهاش به چيزهای روزمره (تکههايی برگرفته از مکالمهای روی تراس يک کافه، ماجرای جنايی، نجات معجزهآسای شوهرش روبر آنتلم[19] از اردوگاههای مرگ در آلمان) و نگاه جزءنگر به زندگی و گذر آن در حجم زمان است، تابستان 80 بيش از هر کتاب ديگری در برگيرندهی ديدگاههای ژورناليستی اوست. مقالات که حاوی درونمايههای گوناگونی است با گذشت روزها به رمانی با زمان محدود مثلا يک فصل، يک آمدن و رفتن جهانگردان، يا روزهای تنهايی يک کودک تبديل میگردد و کار نويسنده را از حد يک ديدبان، فانوسبان يا نگهبان به والاترين کار يعنی بيدارگری ارتقاء میبخشد. آن ستونهای کوچک روزنامه، آن يادداشتهای کوتاه دربارهی وضعيت هوا و جزر و مد، آن بررسیهای گذرا و آن اتفاقات خشنی که در اينجا و در همهجا پيش میآيد و دنيا را تکان میدهد (گرسنگی در اوگاندا، گردباد آلن، تدفين شاه ايران، انقلاب لهستان)، دوراس در همهی اين نوشتهها بازتاب حيات و مداخلههای غير منتظره و در عين حال ضروری را میآفريند و برای اين کار درهمتنيدگی و برخورد وقايع را نشان میدهد که خود تشکيل دهندهی تار و پود غمنامهی جهان هستند، تار و پودی که تنگاتنگ بافته شده است، مثل آن داستان عاشقانهی معلم مستعمره و پسربچه و داستان سوء قصد در بولونی توسط ارتش سرخ زير باران، که چون تار و پود به هم گره میخورد.

مارگریت دوراس

در همين تافته است که رشتهها از روی هم میگذرند، رشتههای حوادث مشاهده شده، حوادث واقعی شنيده شده و از اينجا و آنجا گرد آمده که از طريق رسانهها رله میشود و به دوراس میرسد. به آن اقامتگاه پروستیاش میرسد که بخشی از ساحل خيالی بعلبک در پيش آن گسترده است. و شايد در همين تافته است که دوراس به ما میگويد روزنامهنگاری واقعی چيست: روزنامهنگاری نه اين تودهی اطلاعات پراکنده است که از طريق نويسندگان گمنام تلويزيون و کارشناسان گردآوری اخبار خام منتقل میشود، اخباری که گويی از اين جهان نيستند، بل داستانی است که فراهم میآيد و محل برخورد امور واقعی و خيالی است. مثل برخورد هندوستان خيالی در رمانهای خود دوراس، نرماندی[20] با آسمان ابری و بارانیاش در آن تابستان، فرياد خشمگين جوامع و سر و صدای زمان که در ظاهر به آرامی به گذر سهمگين خود ادامه میدهد.

روش روزنامهنگاریای که دوراس در تابستان 80 نشان میدهد، نزديک شدن به چيزها و پيشگامی به شيوهی نوين است. گويی هر جا که هنر انديشيدن و فهميدن، يعنی هنر نوشتن خود را میآزموده يک نوع[21] قديمی را باز میآفريده و هرگز در نوشتههای ادبی خود آن را رها نمیکرده است. زيرا متوجه میشود که همه چيز در همين نوشتار رازناک اظهار، تبيين و به مخاطب منتقل میشود.

بنابراين در مسير پيادهرويی که از زير پنجرهاش میگذرد و "تيرهای چراغ برق آن را روشن کرده است" میتواند همه چيز را ببيند، مردم را، فصلها را، رژهی حوادث جهان را، زيرا: "روشنايی شب در اينجا تقريباً همان قدر شديد است که در زادگاه من، و برای من اسکلههای خالی در حوالی لوهاور[22] همان مسير پستهای گمرک مرزی سيام است".

در ميان اين بههمپيچيدگی چيزها که به واقع شاعرانه میشود، دوراس به آنچه که حقيقتاً جهان را تعريف میکند دست میيابد، همانگونه که شايد تصادفاً يک بيت از رمبو[23] يا يک جمله از هنری جيمز[24] میتوانست چنين کاری بکند. سن سيمون[25] خلوت گزيده در زير يک شيروانی در ورسای و پروست[26] در اتاق شلوغش میتوانستند حرکتهای گفتنی و ناگفتنی رويدادها را توصيف کنند، همان جريانهايی که زمان نيز همراه با آن در کشمکشهای جنجالبرانگيز و خاموش چون کشتی در کشاکش دريا به اينسو و آنسو کشيده میشود و میگذرد و ما را نيز به دنبال خود میکشد. به همين ترتيب دوراس نيز با واقعهنگاری يک لحظه، داستانی غمانگيز، با شکوه يا تمسخرآميز میسازد که در آن تمام زير و بمهای زندگی در کنار هم قرار میگيرد و سپس پرتوهای آتش را روی مقالهها و کاوشهايش میافکند. آتش مقالههای دوراس همچون يک کتاب، سوزان است، زيرا وی حتی روی خميرمايهی مقاله هم کار جدی میکند. او ما را به پايبندی به آن نظام فرا طبيعی ارجاع میدهد و بدين منظور آن نوع ادبی را که امروزه اغلب دچار انحراف است دگرگون میسازد. به اين ترتيب که آن را از انقياد و انحصار ديکتاتوری خبری، اطلاعات اجباری و "پوشش" رويدادها درآورده و به نقش معنوی و روحانیاش، يعنی همان نقشی که هرگز از آن جدا نخواهد شد، باز میگرداند.


1) Alain VIRCONDELET

2) Marguerite DURAS

3) “L’été 80

4) Delphine SEYRIG

5) اشاره به فيلم نامهای از دوراس به نام India song

6) Savanaket اشاره به فيلم نامهای از دوراس

7) France Observateur

8) Vogue

9) Sorcières

10) Libération

11) Outside

12) Offside

13) Libres

14) La Douleur

15) Inside

16) Trouville

17) Roches Noires

18) Gdansk

19) Robert Antelm 

20) Normandie

21) Genre

22) Le Havre

23) Arthur Rimbeau 

24) Henry James

25) Saint Simon

26) Proust 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است