داستان دیگران

رسنی برای میدان پاقاپوق- شهناز عرش

shahnaz arsh 1399

از سال های دور مي‌آيم؛ با رسني بر گلو و سيبي در دست و گونه‌هايی آغشته به بوي گل انار. گاهي رسن دستانش را فشار مي‌دهد بر بيخ گلويم و گاه مهربان و گشوده مي‌شود و راه گذار به نفسم مي‌دهد. من بوي تمام زنان سر به دار را در نفس‌هايم دارم. پدرم را به مكافات كشتن مادرم صنم به دار كشيدند و من از آن روز رسن بر گلو دارم. پدرم مادرم را نكشت. اين را فقط من مي‌دانم. حتي دايه‌ام كه پدر را دشنۀ خونين به دست بالاي سر صنم يافت، نفهميد كه صنم كشتۀ پدرم نبود. 

«خانم باغ فردوس از اين طرف بايد برم؟» چقدر نام این باغ برایم آشناست. زني با گيسوان افشان سرخ فام كه لچک سياه كوچكي هم بر سر بسته، نشاني را به آن زن ديگر مي‌دهد. انگار نمي‌بيند مرا. چشم در چشم مي‌شويم اما نمي‌بيند مرا. چقدر چشمان زن بوي صنم را مي‌دهد. مي‌روم مي‌روم مي‌روم تااااااااا خياباني نه، چنارستاني با جويباري پهن در كناره‌هايش كه شايد روزگاري پر آب بوده اما اكنون جز باريكه‌اي آب و خرده سنگ و زباله نيست. گويي جويبار آواز مي‌خواند؛ چيزي شبيه تق تق سرانگشتان حنايي زني بر كلون دري چوبي در روزگاراني دور از امروز كه من آواره‌ام. 

امروز آواره‌ام و با رسني بر گلو و سيبي در دست، شهر را به دنبال پدرم مي‌گردم. مي‌دانم امروز يك جاي اين شهر شلوغِ دودی چوب های برپا می کنند تا سحرگاه فردا او را به دار بكشند؛ همانند آن روز؛ آن روز كه اين شهر هنوز سيب بود و بوي خاك باران‌ديده مي‌داد. مردها رفته بودند تماشا. هرچند تماشا نداشت شانه‌هايي كه قرار بود چشمان چهار سوي شهر شاهد فروريختنش باشد. هنوز صداي ضجه‌هاي خانم‌جان پيچ مي‌زند بر شاخه‌هاي خشك سرم. «بگذريد از پسر من. بي‌گناهه! قاتل نيست.»

هيچ كس نديده بود پدرم دشنه در سينۀ مادرم صنم فروكرده باشد؛ دايه مي‌گفت جز پدرم كسي در اتاق صنم نبوده و پدرم هيچ نگفته بود. لب نگشوده بود و هيچ نگفته بود. نه نه‌اي و نه بله‌اي. نه ناله‌اي، نه اشكي و نه آهي. پدرم سكوت كرده بود و شده بود انگشت‌نماي مردم شهر؛ همين شهر كه حالا مردمانش با خودشان حرف مي‌زنند  و شاید براي تماشاي هيچ مراسمي‌ به ميدان دار نروند.

بوي چوب سوخته مي‌پيچد توي بيني ام. مردی سراسر نارنجي آتش انداخته به جان شاخه‌هاي خشك. انگار كه شاخه هاي خشكِ سر مرا مي‌سوزاند. نفسم بند مي‌آيد و شهر گويي صیحه مي‌كشد در گوشم. صیحه‌اي كه نفسش از اتول‌هاي كوچك و بزرگ بيرون مي‌زند. آيا همه مي‌روند سر به دار رفتن پدرم را تماشا كنند؟ تماشا دارد شکستن مردي كه به قول خانم جان مي‌شد قرن‌ها به شانه‌هايش تكيه كرد بي هيچ هراسي از سرنوشت؟

آن روز همه جا بوي سيب مي‌داد. انگار دنيا يک سيب سرخ بزرگ بود كه كنار آينه‌اي روشن روي رف نشسته بود... دايه با سبدي پر از سيب سرخ مي‌آيد توي مهتابي و سبد را مي‌گذارد روي ميزي كه مادرم صنم پشت آن نشسته. يك ساقش از زير دامن سفيد حاشيه‌دوزي‌اش پيداست و لابد آن ساق ديگرش را انداخته روي اين زانويش. زيباست مثل همان سيب سرخي كه از توي سبد برمي‌دارد و به آرامی گاز مي‌زند. سيب را مي‌خورد و بي توجه به اطراف و حتي من، مجله ورق مي‌زد. آن‌قدر این مجله را ورق زده كه گوشۀ صفحاتش به بخيه‌هاي دندان‌موشي می ماند. مي‌دانم كه مادرم صنم همۀ آن مجله را از بر است؛ مجله‌اي كه از پاريس آمده و بر جلدش زني نشسته است شبيه خود صنم. شايد آن زن فرنگي هم بوي سيب بدهد يا شايد انارِ دان شده در يك ظرف بلور بارفتن. مي‌دانم كه صنم به دروغ مجله را ورق مي‌زند. مي‌دانم هر روز مي‌نشيند روي صندلي‌اش در مهتابي و مجله ورق مي‌زند اما به چيز ديگري فكر مي‌كند. 

«مادرت حيف شد. پدرت لايقش نبود. همش تقصير اون امان الله خانه. دخترش رو حرام كرد... حيف! حيف!» دايه حرف مي‌زند و من جاي دستانم را در حلقۀ نخ عوض مي‌كنم. گلولۀ نخ در دست‌هاي دايه بزرگ‌تر و بزرگ‌تر مي‌شود و حلقۀ من كوچك‌تر و كو‌چك‌تر اما دايه هنوز همان حرف‌ها را مي‌زند. از پدرم متنفر است و پشت سرش او را کفتار صدا مي‌كند. حتي جلوي مادرم صنم هم مي‌گويد کفتار. مثلا «کفتار آمد خانم.»  يا «کفتار ناشتايي‌اش را خورد خانم» حتي به من مي‌گويد: «اين‌قدر نشين روي پاهاي اون کفتار!» من دلم مي‌گيرد از حرف‌هايش اما آن‌قدر دايه را دوست دارم كه به هيچ كس حرفي نمي‌زنم. ولي مي‌دانم پدرم کفتار نيست. با من خيلي هم مهربان است. مرا مي‌نشاند روي پاهايش و هم مرا تكان مي‌دهد و هم پاهايش را و من خوشم میآید و میخندم. او هم مي‌خندد. کفتار كه نمي‌خندد. میخندد؟

مي‌رسم به انتهاي شلوغ چنارستان. دود و صدا در هم آميخته‌اند و آدم‌ها بي‌اعتنا از كنارم مي‌گذرند. سيبم را بو مي‌كنم و به این مي‌انديشم كه اينجا نمي‌شود يك نفر را به دار كشيد. اينجا نمي‌تواند ميدان مرگ باشد و من راه را اشتباه آمده‌ام. انگار اين شهر همان شهر نيست. همان شهر هست اما فرق كرده. پوست انداخته، بزرگ يا شايد هم پير شده. آدم‌هايش فرقي با اتول‌ها ندارند. انگار نه انگار كه زني از سال‌هاي دور رسني به گردن مي‌كشد و بوي تمام سيب‌هاي جهان را در نفسش دارد؛ درست مثل صنم.

بايد چنارستان را بروم پايين. آن‌قدر پايين تا پاقاپوق را پيدا كنم و آنجا بنشینم تا سحر برسد. نمي‌دانم هنوز آن تيرك چوبي سر جايش هست يا نه. نكند ببرندش يك جاي ديگر. پدرم را مي‌گويم. او قرار است سحرگاه سر به دار شود. آن روز هم شد. من كه به تماشا نرفتم. نمی گذاشتند كه بروم. اما امروز میروم و جلویشان می ایستم. می گویم که پدرم صنم را نکشته. کاش امروز همان روز بود. همان روز که همه رفتند تماشا. دايه قرمز پوشيده بود. عهد كرده بود روز اعدام كِل هم بكشد؛ انگار كه رفته باشد به عروسي يك تازهجوان. مي‌گفت امروز عروسي صنم است. اما نبود. مادرم صنم ما‌ه‌ها بود كه مرده بود. 

چنارستان را همچنان می روم پایین. درختان ساکت و بی ادعا کنار هم صف کشیده اند. دلم می خواهد شاخه هایشان آنقدر بالا بروند و گسترده شوند که همه آسمان را بگیرند و ریشه ها بدوند و با هم بیامیزند تا به همۀ خاک جان بدهند. اما بعضی درختان این خیابان دیگر درخت نیستند. نه اینکه نباشند، نه، اما آن درختی که باید نیستند. خشک شدهاند و بعضی شان را هم بزک کرده اند. چندتاییشان سر ندارند و فقط تنهاند. انگار که سال ها قبل از پدرم یک روز در پاقاپوق سرشان را زده باشند؛ شاید به بهتان کشتن کسی یا شاید زیاد نوشیدن آب یا سبز بودن؛ دو دست سبزی که در یک هم آغوشی با آن تنۀ تنها خشکش زده یا جعبۀ شیشه ای که دو برگ سبز عاریه ای بر فراز سر درخت کاشته این را خوب می داند. یکی شان هم لچک قرمز بر سرش کرده؛ یک لچک پر از آویزهای کوچک سرخ. درختها همه چیز را می دانند. درخت سیب سرخ خانه ما هم همه چیز را می دانست. کافی بود دم به دمش بدهی و بشینی در سایه سارش و گوش بسپاری به آوازهای سبز و سرخش. حتما او هم می دانست که صنم کشتۀ پدرم نبود.

آنقد راه رفته ام که پاهایم شده مثل لاشۀ گوسفندی که بادش کرده باشند تا پوستش را قلفتی بکنند. نمی‌دانم چند ساعت شهر را گشته ام اما می دانم که امروز پاقاپوق را پیدا می کنم. هیچ کس مرا نمی بیند و نمی شنود. همه کور و کر شده اند و یا با خودشان حرف می زنند یا در خودشان به خواب رفته اند. اما من امروز پاقاپوق را پیدا می کنم و تا سحرگاه آنجا می نشینم. کاش دایه بود و می دید چه خواهم کرد. حتماً حرف هایی را که پای مرگش به من گفت پس می گرفت؛ حرف هایی بریده بریده مثل یک خط دوخت با کوک های یک در میان. «پدرت جلَب بود ... تو طفل بودی و نمی فهمیدی، دیگرون هم می گذاشتن پای محبت پدری... شست صنم هم خبردار شده بود، سر همین هم رفت، دق کرده بود از غصه... همه رو به من واگو می کرد، آخرش هم... آخرش هم نتونس جلو خودشو بگیره...بینتون هفت تا قرآن ... سر تو باهاش درافتاد ... اون نانجیب نامرد هم ... خوب گذاشت تو کاسه اش ... بهش گفت سودایی مجنون خدا... خدا از سر تقصیراتش نگذره و ... تا قیوم قیامت همون طور که سقط شد آویزون بمونه.» گفتم: «دایه حرف هات رو من نمی فهمم. روشن بگو.» اما دایه دیگر حرف نمی زد. رفته بود و بوی تمام سیب‌های حیاط را با خودش برده بود. من تنها مانده بودم و نمی دانستم مدتی بعد وبا جان کسانم را می‌گیرد و تنهاتر می شوم. زني در گورستان به من گفته بود که مرده ام و اين سيب را به من داده بود اما می‌دانم که من هیچ گاه نمرده ام. من باید آن سحرگاه را ببینم. باید تیرک چوبی میدان را ویران کنم تا سر هیچ بی گناهی بالای دار نرود.

خانم جان ضجه می زند و چنگ می اندازد به باغچه و گل های سرخ را میکند و فریاد می کند. «می ریزی بیرون هرچی که داری. هرچی مال اون زنک بود رو می بری بیرون. این بچه رو هم ببر لای دست تیر و طایفه اون زنکۀ سودایی جادوگر. من بچه نیگر نمی دارم... یالا جمع کن... تا فردا خونه خالی شده ها!» میرزاآقا عمویم است. با تیپا میزند به دلوهای کنار باغچه. همه چیز را به هم میریزد. یک لگد هم می زند به تنۀ درخت سیب و می دانم که تن درخت درد میگیرد اما خم به ابرو نمی آورد. عمویم سر تا پا سیاه پوشیده. برای پدرم پوشیده. برای مادرم که نپوشید. گفته بود برای کسی که خودش را کشته و معصیت کرده که نباید عزاداری کرد. میگفت صنم خودش خودش را زده. اما نظمیه چیها گفته بودند که دشنه را یک نفر دیگر به صنم زده. این ها را دایه میگفت. حالا دایه که لباس قرمزش را درآورده و همان سیاه را پوشیده، روی گونه هایش چنگ می کشد. «چکار می کنی عمرو عاص؟ چرا ویرونی میکنی؟ ما هم عزاداریم. ما هم جوانمون رفته. آمدی خونه را بکشی به نفست. من خوب می دونم چاقوت رو برای چی تیز کردی.» عمویم هجوم می برد طرف دایه. انگار که دایه مرد باشد. «خفه شو ضعیفه مفنگی. قبلاً زیر جل امانالله می خوابیدی، سیر که شد ازت روونه‌ت کرد با دختر گور به گورش. اما نتونستی قاپ برادر من رو بدزدی. دست به یکی کردی با اون زنک هفت خط و تا خون نکردی رهاش نکردی. اما من دیگه نمی ذارم. گورت رو گم کن از اینجا.» عمویم بافتۀ گیس دایه را گرفته دستش و با لگدی از مهتابی پرتش می کند پایین. مچ پای دایه تا روز مرگش تیر می کشید از آن افتادن. 

پس کجاست این پاقاپوق؟ تاريكيِ شب آمده و مثل غبار صدساله روي شهر نشسته. کجاست میدان مرگ؟ من بوی این خیابان ها را خوب می شناسم. می دانم هرجایی یک بوی مخصوص به خودش دارد.؛ عین آدم ها که هر کدام یک بو دارند. بعضی ها بوی گوشت می دهند بعضی بوی دنبه، دیده ام که بوی خون هم بدهند یا موی سوخته. اما بوی سیب، بعضی ها بوی سیب می دهند؛ مثل صنم و حتی دایه. خانم جان بوی سیب نمی‌داد. بوی دود می داد. بعضی جاها هم بوی سیب می دهند؛ مثل همین شهر که روزگاری آغشته به بوی سیب و باران بود اما الان فقط بوی خانم جان می دهد. آیا هنوز هست پاقاپوق؟ ما پاقاپوق می گفتیمش چون بزرگترهایمان هنوز به این اسم صدایش میزدند. کاری نداشتند اسمش عوض شده. مگر آدم می تواند چیزی را که بهش خوی گرفته، عادت زبانش شده، اصلاً رفته توی گوشت و خونش از یاد ببرد؟ جاها همیشه به همان اسمی که رویشان بوده زنده اند. اسم های بعدی عاریه ای است؛ مثل همین اسم ها که من روی لوحه ها میبینم و نمی شناسمشان. هرچه هست برای من هنوز پاقاپوق است. مگر اینکه مرده باشد؟ آیا مرده است پاقاپوق؟ آن تیرک هنوز روی پاهایش ایستاده؟ هنوز هم مردم برای تماشای سربه دارها می روند؟

هنوز هم فکر می کنم به حرف های دم مرگ دایه و اینکه پدرم مادرم صنم را نکشت. می دانم نکشت اما چرا سکوت کرد؟ به یاد دارم ضجه های دایه را که میدوید توی مهتابی و هوار میکشید و کمک میخواست. همسایه ها ریخته بودند توی حیاط و بعضی هاشان همراه با کلاغ ها از پشتبام هایشان که مشرف به خانه ما بود تماشا می کردند. پدرم هنوز در اتاق بود. من که نمی دانستم. وقتی دیدمش که آژان ها دست بسته بردندش. گزل همسایه مان مرا برد خانه شان. سه روز آنجا بودم. به خاک رفتن صنم را ندیدم. هنوز به آن ساق های زیبایش فکر می کنم که چگونه خاک تراشید و فروریختش. صنم مرده بود و پدرم شده بود قاتلش؛ پدرم که به خاطر عشق صنم دست از خانمجان هم شسته بود. اما دایه می گفت این ها همه حرف است. آن وقت ها می گفت: «حیف هنوز بچه ای و نمی شه بعضی نقل ها رو برات گفت. اینا همه ش حرفه که صنار نمیارزه. برای بستن دهن مردم این حرف ها رو گفتن.» می گفت او و صنم هم بعدها فهمیده بودند. عمه ام که فقط یک بار دیده امش، در حمام بهشان گفته بود و پدرم را نفرین کرده بود. صنم ماهی یک بار میرفته حمام بیرون برای چرکریزی که دایه می گفت کاش نرفته بود. صنم بعد از آن دیگر درست نشده بود و همیشه میترسیده از پدرم. آن وقت ها که نفهمیدم دایه چه می گوید. کاش بعدها می پرسیدم. صنم که نبود دایه ازش حساب ببرد. حتما بهم می گفت. آنچه از پدرم به یاد دارم جز مهربانی و خوشی نبود. آنقدر دوستش داشتم که نمی خواستم هیچ کس حرفی درباره اش بزند. به ياد حرفهاي غريب دايه مي‌افتم. ياد هول و ولاي مادرم صنم كه مي گفت هيچ وقت تنهايم نميگذارد. شب ها مرا مي چسباند به خودش؛ محكم محکم. ميگفت يك هيولا به شهر آمده كه دختركاني مثل مرا به كام مي كشد. مي گفت فقط بايد با او و دايه تنها باشم وگرنه خوراك هيولا مي شوم. اما من نمي ترسيدم. گزل به من گفته بود هيولا مال قصه‌هاست. هيولا بچه‌ترسان است.

چيزي به سحرگاه نمانده. بوي پاقاپوق را مي شنوم. اين بو را مي شناسم. مدت ها بعد رفتن پدرم بود كه رفتم آنجا. بارها رفتم و آن تيرك را ديدم. تيركي كه روزي پدرم را به سينه اش فشرده بود. گردنش را به دست گرفته بود و بي اينكه بخواهد فشرده بود. آنقدر فشرده بود كه حتما لبان پدرم سياه شده بود و حتما به سرفه هم افتاده بود. اما اينجا پاقاپوق نيست. بو همان بوست ميدانم اما ميدان همان ميدان نيست. خبري از تيرك چوبي نيست و چيزي شبيه يك سايبان آهني پر از نور كل ميدان را گرفته. هيچ چيز مثل قبل نيست. شايد اينجا يه جاي ديگر است كه فقط بويي شبيه به پاقاپوق دارد. انگار پاقاپوق را گم كرده‌ام و شايد الان يك جاي ديگر شهر پدرم را به دار مي كشند. حالا كه بعد ساليان دراز توانستم به اين شهر راه پيدا كنم نشاني را اشتباه آمده‌ام و شايد هم روز را. نمي دانم. هيچ نميدانم. حسي مرا به پدرم وصل مي كند كه قابل وصف نيست و نمي توانم براي كسي واگو كنمش.

 دلم مي‌گيرد. شايد دايه راست مي گفت. شايد زن توي گورستان راست مي گفت كه مردهام و بايد آرام بگيرم. سيبم را بو مي‌كنم و مي‌روم سمت سايبان. سيب را روي قسمتي از سايبان كه شبيه دم يك گربه روي زمين كشيده شده، مي‌گذارم. دستي به گره رسنم كه ساكت و بي‌آزار بر گلويم نشسته مي‌كشم. گره شل شده است. اين گره شل نبود. مي دانم. شاهدم گلويم است كه بارها از فشار رسن به خفقان افتاده. دست مي اندازم و به آرامي گره را باز مي كنم. گره مثل جويكي كه سنگي را از روي گلويش بردارند، باز مي شود و رسن همچون ماري كه بيندازياش روي گردن رها مي شود روي سينه ام. به نرمي رسن را كه آميخته به بوي سالهاست از يك سو مي‌كشم و نگاهش مي كنم. شايد رسني كه نفس پدرم را بند آورد چيزي شبيه همين رسن بوده. به دشنه‌اي كه سيب جان صنم را خراشيد فكر ميكنم. دشنه مي تواند اين رسن را قطع كند اما رسن نمي تواند كار دشنه را بسازد و اين هردو نفس پدرم و صنم را بند آوردند. يعني دايه و نظميه چي ها راست مي گفتند؟ اما هنوز فكر مي كنم صنم كشتة پدرم نبود. رسن را مي‌گذارم كنار سيب، روي سايبان. سيبم را برمي‌دارم  و راه مي افتم.

 

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است