داستان دیگران

تاقچه - سهیل سرگلزایی

 soheil sargolzayee

 

خون گرم آرام‌آرام روی یخ سر می‌خورد، از آبراه کوچکی پایین می‌رفت و به برفِ نرم که می‌رسید، سوراخش می‌کرد تا روی خاک خیس دلمه ببندد. از  خون و برف بخار محوی بلند می‌شد، مثل روحی که از تن جدا می‌شود.

آویر هنوز بالای سرش ایستاده بود و قلوه سنگ را محکم توی دستش فشار می‌داد. هیچکداممان تکان نمی‌خوردیم. شاید خیال می‌کردیم که اگر همان جا بی‌حرکت بمانیم ممکن است زمان بخواهد به عقب برگردد و پیدایمان نکند.

گردنه هم ساکت و بی‌حرکت مانده بود. اگر گاهی صدای له شدن برف نرم زیر سم قاطر یا جیغ‌های سرگردان دلیجه نبود شاید هیچوقت به خودمان نمی‌آمدیم.

آویر خودش را آرام تا قاطر کشاند. بدون آنکه نگاهم کند گفت: «کمک کن بار رو پایین بیارم.»

با هم بار را از قاطر پیاده کردیم. آویر زیر بغل‌هایش را گرفت و چندبار زور زد تا بلندش کند، اما نتوانست. من از پوتین‌هایش گرفتمش و با هم انداختیمش پشت قاطر. آویر جلوی قاطر افتاد و به سمت دره حرکت کرد. خواستم پشتشان بروم اما با تشر جلویم را گرفت.

-«کجا میای؟ وایستا همینجا مواظب بار باش. زود برمیگردم.»

هنوز برف ریزی میبارید. خودم را لای گونی‌های بار مچاله کردم و دست‌هایم را گذاشتم زیر بغلم. برفِ تازه هنوز روی خون را نپوشانده بود. وقتی هنوز این شکلی روی خاک دلمه نبسته بود چندبار دم پاسگاه دیده بودمش. خنده‌های بلندی داشت و دست‌هایش را تندتند موقع حرف زدن تکان می‌داد.

آویر سنگ را انداخته بود همانجا کنار چاله‌ی خون و برف. از لای بارها یک گونی در آوردم، سنگ را لایش پیچیدم و ته خورجین جایش دادم.

آویر که برگشت هوا گرگ و میش بود. کلاغها گردنه را قرق کرده بودند و دسته‌جمعی اینور و آنور می‌رفتند. ساکت بارها را روی قاطر بستیم. حیوان دیگر نای وایستادن نداشت. دوبار زانویش خالی کرد.

تا نزدیک ده هیچکدام‌مان حرفی نزدیم. تنها صدای پایمان روی گل و برف می‌آمد و پارس سگ‌ها از دور دست.

هوا کامل تاریک شده بود که آویر زیرلبی و گرفته گفت:«اگه قاطر رو میبرد دیگه بار بهمون نمی‌دادن.»

نگاهش نکردم. همانطور زیرلبی، مثل خودش، گفتم:«میدونم...»

-«باید خسارت بار رو هم می‌دادیم...»

-«میدونم...»

-«چیکار میکردم؟»

-«نمیدونم...»

دیگر بینمان هیچ حرفی رد و بدل نشد.

شب، وقتی که آویر یک گوشه جا انداخت و بیهوش شد، از اتاق بیرون زدم. برف بند آمده  و ماه روی برف‌ها یک حریر نقره‌ای کشیده بود. خورجین را از گوشه‌ی حیاط برداشتم.

سنگ را از داخل کیسه بیرون کشیدم و گرفتمش زیر آب یخ. خون لای سوراخ‌های سیاهش خشک شده بود. پدرم در آمد تا تمیز شد. بعد آوردمش داخل، خشکش کردم و گذاشتمش روی طاقچه. کنار قرآن، آینه و قاب عکس دسته‌جمعی‌مان...

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است