داستان دیگران

ماشین کنترلی - علیرضا مظفری

 

alireza mozafari
علیرضا مظفری

 

زنگ در به صدا در می‌آید. اسدالله، مردی حدودا هشتاد ساله، صدای اخبار نیم‌روزی شبکه‌ی یک را می‌بندد. گوشی آیفون را بر می‌دارد.

- کیه؟ ...کیه می‌گم؟ .... سلام خوبی آقا رجبی! چشم الان میام پایین.

برمی‌گردد به سمت صندلی چوبی زهوار در رفته‌اش. می‌خواهد بنشیند. مردد است انگار که چیزی را یادش رفته باشد. دستش را به سمت عینکش می‌برد. برش می‌دارد و با ژاکت یقه هفت توسی رنگش تمیزش می‌کند. عینک را بالا می‌آورد و در نور نگاهش می‌کند. باز هم لکه‌ای می‌بیند انگار. غرولندی زیر لب می‌کند و می‌نشیند. کنترل تلویزیون را دستش می‌گیرد و شبکه‌ها را یکی یکی عوض می‌کند. دنبال برنامه‌ی خاصی نمی‌گردد و فقط از روی عادت مدام دکمه‌ها را فشار می‌دهد و شبکه‌ها یکی بعد از دیگری رد می‌شوند.

صفحه‌ی گوشی‌اش روشن می‌شود. گوشی را برمی‌دارد و انگشت اشاره‌اش را روی صفحه‌ی گوشی می‌کشد و الگوی قفل را باز می‌کند. الگو یک M  برعکس است که در ادامه به L می رسد و در نهایت با حرف Z تمام می‌شود. چیزی را فراموش کرده و کمی فکر می‌کند. پیامی برایش رسیده و بازش می‌کند:

بابا جان.. یه زحمتی براتون داشتم. ما میخوایم بریم خرید امروز بعد از ظهر. یه چند ساعتی میشه پارسا پیش شما باشه؟ مرسی. جبران کنیم ایشالا.

زنگ در دوباره به صدا در می‌آید. یادش می‌آید کسی پشت در است.

_ آخ آخ! اومدم... اومدم...

از در بیرون می‌رود و بعد از چند دقیقه با بسته‌ای برمی‌گردد. به وسط راهروی ورودی می‌رسد. بو می‌کشد و با قدم‌هایی سنگین اما سریع به سمت آشپزخانه می‌دود. با هر قدمش صدای کلیدهایی که به کمر شلوارش بسته در فضای خانه پخش می‌شود. به گاز که می‌رسد، می‌بیند قابلمه‌ی شلغم و چغندرهایش ته گرفته. بسته را روی میز آشپزخانه رها می‌کند. به سمت گاز برمی‌گردد. انگار چیزی یادش رفته دوباره. می‌رود که روی صندلی‌اش بنشیند. وسط راه بر می‌گردد و قابلمه را برمی‌دارد از سر گاز و زیر شیر آب می‌گیرد و همانجا رهایش می‌کند تا وقتی که باجی خانم بیاید و راست و ریسش کند.

بسته را برمی‌دارد. روی صندلی‌اش که می‌نشیند، آخی از دهانش، بدون اینکه متوجه شده باشد، بیرون می‌آید. بسته را از روی صبر و با حوصله باز می‌کند. درونش یه جعبه ماشین کنترلی قرمز رنگ است که از توی جعبه هم بدنه‌اش برق می‌زند. آن را همانطور که هست، زیر صندلی‌اش پنهان می‌کند.

زنگ در باز به صدا در می‌آید.

_ مگه نرفتم پایین؟ پستچی که خدافظی کرد و رفت .. چقد گیج شدم خدایا

_ کیه ؟؟ .. کی؟ آها! شمایی بابا! بفرمایید. سلام... خب حالا بیاید بالا یه چایی بخورید ... ای بابا جان ... شما هم که همیشه زحمت دارید و هی میگی جبران می‌کنیم. پس کی میخوای جبران کنی؟ ... بابا زود بیایدا من میخوام برم بیرون ... نه نمی‌تونم ... همین امروز باید برم رادیو رو بدم درست کنن ... نه بابا جان شما نمی‌دونی کجا درست می‌کنن ... خب آقا موسی رو می‌شناسی می‌دونم ولی نمی‌دونی چی بهش بگی که ... ای بابا! هر چی من می‌گم شما یه چیزی می‌گی ... من می‌گم زود بیایید دیگه ... چرا؟ چراش رو که گفتم ... کار دارم ... خیله خب ... نخیر یه دفعه هم نیست. تا حالا بیست باردیگه‌ام گذاشتیدش اینجا. اون وقتا باجی خانم بود کمک دستم. الان دیگه نمی‌تونم از پسش بربیام ... باشه حالا با من بحث نکن پشت آیفون ... برید دیگه امشبو باید تحملش کنم.

چند لحظه بعد پارسا، پسربچه‌ای حدودا 4 ساله از در تو می‌آید و یک راست به سمت اسدالله می‌پرد و او را در آغوش می‌گیرد. می بوسدش و از سر و کولش بالا می‌رود.

_ نکن بابا جان ... اذیت نکن!

پارسا سراغ میز مطالعه‌ی اسدالله می‌رود. کتابی را که روی میز باز است، برمی‌دارد و ورق می‌زند.

_ نکن بابا .. هنوز نیومده شروع کردی ها!

پارسا کتاب را رها می‌کند روی زمین که چند ورقه از آن هم کنده می‌شود. خودکار را برمی‌دارد می‌کشد روی برگه‌های کتاب.. اسدالله خودکار را از دستش می گیرد و به او اخم می‌کند.

_ بگیر یه گوشه بشین برات کارتون می‌ذارم تا عصر که بابات اینا بیان ببرنت.

پارسا روی یک صندلی تک نفره گوشه‌ای از پذیرایی خانه می‌نشیند. اسدالله شبکه‌های را یکی یکی عوض می‌کند و ناگهان یک جا نگه می‌دارد. پارسا با دقت تصاویر را دنبال می‌کند. اسدالله می‌رود سمت آشپزخانه و از فریزر یک بستنی می‌آورد. پارسا حین خوردن بستنی مدام وول می‌زند و یک تکه بستنی شل شده از زیر چوب آب می شود و روی زمین می‌ریزد. اسدالله  کلافه شده از وول خوردن‌های پارسا، دستمالی برمی‌دارد و بدون اینکه به پسرک تشری بزند، جاهای کثیف شده را پاک می کند. اما زیر لب غری می‌زند.

پارسا سرش را از کارتن برمی‌گرداند به سمت اسدالله و با لبخندی حرکاتش را دنبال می‌کند. وقتی می بیند که دعوایش نکرده، روی صندلی بپر بپر می‌کند و این بار یک تکه‌ی بزرگ از بستنی‌اش می‌ریزد روی زمین. اسدالله سعی می‌کند با نگاهش او را شرمنده کند، اما پسرک مدام روی صندلی می‌پرد و می‌خندد. این بار اسدالله بستنی را از دستش می‌گیرد و می‌رود سمت آشپزخانه و داخل سینک ظرفشویی می‌اندازد و با صدای بلند می‌گوید:

- اینقد اذیت نکن باباجان.. ناراحتم می‌کنی مجبور می‌شم بندازمت تو حموم، در رو هم روت قفل کنم تا سوسکا بخورنت.

پارسا بغض می‌کند و گوشه‌ی صندلی جمع می‌کند خودش را. تا چند دقیقه همانطور بی‌حرکت می‌نشیند، اما یکدفعه انگار که از بند رهایش کرده باشند هجوم می‌برد زیر صندلی اسدلله و جعبه‌ی ماشین کنترلی را برمی‌دارد. اسدالله نگاهش را سمت او برمی‌گرداند و او وقتی می‌فهمد که پیرمرد نگاهش می‌کند، جعبه را همانجا رها می‌کند و به سر جای خودش برمی‌گردد اما این بار لبه‌ی صندلی می‌نشیند و از ماشین کنترلی چشم برنمی‌دارد.

اسدالله لبخندی به پهنای صورتش می‌زند و دستگاه آب‌هویج گیری را روشن می‌کند. هویج‌ها را یکی یکی داخل دستگاه می‌اندازد و با دقت زیادی مسیر استحاله‌ی هویج ها به مایعی نارنجی رنگ را دنبال می‌کند. سر و صدای دستگاه زیاد است. پارسا از فرصت استفاده می‌کند و بی‌صدا خودش را می‌رساند زیر صندلی اسدالله. جعبه را یواشکی باز می‌کند. در حین باز کردن نیم نگاهی هم به پدربزرگش می‌اندازد. مشغول ور رفتن با آن می‌شود تا روشنش کند. هر چه تقلا می‌کند، بی‌فایده است. ناگهان با دیدن پاهای اسدالله از زیر صندلی سرش را روی زمین می‌گذارد تا کسی او را نبیند. پدربزرگ دو لیوان آب هویج در یک سینی را با یک دست گرفته و با دست دیگرش یک بشقاب شیرینی کشمشی. آن‌ها را روی میز می‌گذارد و روی صندلی‌اش می نشیند. شبکه های تلویزیون را دوباره یکی یکی رد می‌کند تا به شبکه‌ی خبر می‌رسد. چشمانش را تنگ می‌کند که زیر نویس را بخواند:

_ اخبار می‌گه .. پدربزرگی نوه‌اش را که زیاد اذیتش می‌کرده، خورده است.

پسربچه از ترس عقب می‌کشد. اسدالله نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد. قهقهه می‌زند از حرفی که زده. پارسا نزدیک می‌شود. نزدیک‌تر می‌شود. یک شیرینی برمی‌دارد. اسدالله بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد و به پارسا نگاه کند، می‌گوید:

_ نریز باباجان.. نریز!

اسدالله جعبه‌ی ماشین کنترلی را بر می‌دارد و روی میز می‌گذارد.

_ این برای توئه.. خرابش نکنیا!

ماشین را روشن می‌کند و شروع می‌کند به گاز دادن به ماشین و ویراژ دادن. پارسا چند شیرینی پشت هم می‌گذارد دهانش و با لیوان آب هویج همه را قورت می‌دهد پائین و می‌پرد سمت اسدالله. می‌خواهد دسته‌ی کنترل را از پدربزرگش بگیرد، اما او مدام دستش را به این طرف و آن طرف میبرد و مدام ویراژ می دهد و گاز ماشین را از این گوشه‌ی خانه می‌گیرد به آن گوشه و از زیر میز و صندلی ویراژ می‌دهد و می‌برد توی آشپزخانه و دوباره دنده عقب می‌گیرد و گاز می‌دهد سمت تلویزیون. پارسا تلاش می‌کند تا دسته را از او بگیرد. نمی‌تواند. باز هم تلاش می‌کند. نمی‌تواند. اسدالله مدام دسته‌ایش را بالا می‌گیرد و به چپ و راست می‌کشد که در این حیص بیص دستی می‌خورد به لیوان آب هویج اسدالله و روی زمین می‌پاشد. اسدالله با نگاهی سنگین به پسرک دسته را رها می‌کند و می‌اندازد روی صندلی و می‌رود از آشپزخانه دستمالی بیاورد. بعد مشغول پاک کردن زمین و فرش می‌شود و پارسا دسته را برمی‌دارد و گاز می‌دهد. اسدالله زیر لب غر می‌زند و مدام رو به پسرک می‌گوید : نکن... باباجان ... نکن!

دی ماه 98

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است