داستان دیگران

چِلِه بُران- آرام روانشاد

aram ravanshad

 

 

وسط بیابانی که زباله ها را در آن دفن می کنند لخت و عور ایستاده ام و دارم می لرزم. لرزیدنم از ترس است نه از سرمای صبحگاهی. ساعت گرگ  و میش است و یک کامیون بزرگ بدون راننده دارد زباله ها را بار می زند و من می ترسم مرا هم  به جای  آشغال توی کامیون بریزد. سرجایم ایستاده ام و نمی‌توانم تکان بخورم. انگار که پاهایم را به زمین دوخته باشند.هر چه می کنم نمی‌توانم دست و پایم را تکان بدهم یا فریاد بزنم و تقاضای کمک کنم. کامیون نزدیک من می‌رسد. دهانم خشک شده است. در کامیون باز می‌شود و زنی از سمت راننده می‌آید پایین. صورت ندارد و به جای چهره یک نقاب چوبی روی صورتش است. از قرقرۀ دور دستش میشناسمش. طاهره است و چشمهای سرمه زده‌اش از پشت نقاب پیداست. شروع می کند نخ را وجب کردن و گِره زدن. فریاد می کشم و پاهایم از زمین کَنده می‌شوند.

کمی طول می‌کشد تا بفهمم کابوس دیده‌ام. تنهایی خوب است، اما بدیهای زیادی هم دارد و یکی از بدترین بدیهایش این است که وقتی نیمه شب از یک کابوس بیدار می‌شوی خودت باید خودت را آرام کنی. خودت باید بطری آب را برداری و یک نفس سر بکشی. خودت باید روی شانۀ خودت بزنی و به خودت بگویی آرام باش. فقط یک خواب ترسناک بوده و الان در خانۀ خودت جایت امن است. باید بلند شوی، کمی راه بروی تا باورت بشود آن چه دیده ای فقط کابوس بوده است. کابوس وقتی مدام شود، نبودنش آدم را آزار می‌دهد. کابوس فقط شب ها به سراغم نمی‌آید. کابوس‌های من در روز روشن، وقتی چشمهایم کاملا باز است احاطه‌ام میکنند. از نوک پا تا فرق سر گُر می گیرم. چشمانم را می بندم. شکل هایی جلوی چشمم شروع به رقصیدن می کنند. دایره های نورانی که از میانشان شکل های هندسی با رنگهای تند و آتشین بیرون می آیند و نورشان چشمم را می زند. نسیم سردی می خورد توی صورتم و بی‌قراری پاهایم شروع می‌شود. تمام تنم خیس از عرق سرد شده است. یک لحظه شک می‌کنم نکند جایم را خیس کرده‌ام. حتما بخاطر عوارض داروهاست. دکتر گفت تا بدنت عادت کند چندهفته‌ای زمان می‌برد. چراغ را روشن می‌کنم. نور حالم را بهتر می‌کند. روشنایی به من حس امنیت می‌دهد. می‌گویند اهریمنان در تاریکی به سراغ آدم می‌آیند. تاریکی نماد شر است. به بازوی سمت راستم نگاه می کنم. پارچه هنوز سر جایش است . طاهره گفته بود:

«حواست را جمع کن دختر جان و شوخی هم نگیر.اگر پارچه از دور دستت پایین بیفتد کار تمام است و انگار نه انگار!»

پشت یک میز کوچک نشسته بود که رویش پر از کاغذهای بلند کاهی و سفید بود. یک مرکب هم کنار کاغذها بود و شیشه‌ای پر از زعفران دم کرده. آدم یادش به کاتب های قدیم می‌افتاد. همان‌هایی که با پَر می‌نوشتند. مقنعه ی عربی سرش بود و چشمهایش سیاه از سرمه! دستم را توی دستش گرفت و من خالکوبیهای سبز پشت دستش را دیدم. دستش گرم بود انگار که تازه از تنور درآمده باشد. اما وقتی دستم را گرفت دستهای من سرد شدند. چند ثانیه خیره نگاهم کرد.دستم را رها کرد و پرسید:

-صبح ها که از خواب بلند میشی بدنت به خصوص پاهات کبوده؟

-خیلی زیاد...

-گاهی حس می کنی یه کسی داره صدات می زنه یا یه سایه ی محو از جلوی چشمات رد میشه؟

-خیلی زیاد...

-سردر می‌گیری؟

-خیلی زیاد...

-همش خسته‌ و کِسل هستی؟

-خیلی زیاد...

-دل‌درد داری؟

-کیست تخمدان دارم.

-چله رویت افتاده دخترجان و باید چِله ات را ببرم. مو به مو تمام کارهایی را می گم  وانجام میدی.

-چی؟ چِله چیه؟

-دندون به جیگر بگیر. میگم بهت. این مریضی و همه چی بخاطر چِله‌ای هست که روت افتاده. من خوبت می‌کنم، اما باید اعتقاد داشته باشی. داری؟

مادر گفته بود طاهره معجزه می کند. هر جا می نشست به سینه اش می کوفت و بر باعث و بانیانش لعنت می فرستاد. گفته بودم مادر بخاطر اخلاق نحس خودم است که هیچ مردی با من نمی ماند. گفتم باور کن علی تا لحظه ی آخر التماس کرد و من خودم خواستم که طلاق بگیرم. مادر گفت همین دیگر. برایت کاری کرده اند. خدا ازشان نگذرد. علی را پیش چشمت سیاه کرده اند. گفتم مادر ما همه  بدبختی‌مان این بود که هیچ وقت پیش چشم هم نبودیم از بس که حرفی برای گفتن نداشتیم. مادر گفت: همین است مادر، زبانتان را بسته بودند. کار آن زنیکۀ از خدا بی خبر بوده. زنِ علی را می گفت. بالاخره دیر یا زود باید کسی را جایگزین من می کرد. زنی که برایش زن باشد نه عذاب روح. زنی که هر دم به شکلی درنیاید و سازی کوک نکند. زنی که هزار زخم چرکین از گذشته با خودش نداشته باشد. علی خوشبخت بود و شاید این مادر را بیش از هر چیز دیگری آزار می‌داد. گفتم مادر کیست تخمدان یک مریضی رایج بین زنها است. گفت ما تا هفت پشتمان هیچ کس کیست تخمدان نداشته! همه چیز تقصیر آن زنیکۀ از خدا بی‌خبر بود. آن کودکی هولناک و زخمهایی که با خودم داشتم را یادش نمی‌آمد. اینکه چطور جلوی چشم من زیر مشت و لگد پدرم می‌افتاد و بعد انگار نه انگار! برایش شام مرصع پلو درست می‌کرد. همان موقع نفرت از ضعیف بودن و مردها را توی دلم کاشتند. پدرم با ظلمش. مادرم با سکوتش دربرابر ظلم.  

برای اینکه دست از سرم بردارد قبول کردم برویم پیش طاهره. می گفتند طاهره معجزه می کند. خانه‌اش مثل مسجد است و مردم توی آن نماز می خوانند. وارد که شدم دهانم باز ماند. حدود سی نفر قبل از ما آمده بودند و همه به انتظار دیدن طاهره  لحظه شماری می کردند. یک اتاق کوچک بغل سالن انتظار که شبیه صحن مسجد درستش کرده بودند بود که طاهره در آن می نشست. طاهره  تلفنی به مادر گفته بود چهارشنبه برویم. یکی از زنها  گفت که چهارشنبه روز چله بُران است. ندیده از کجا فهمیده بود چِله روی من افتاده؟ زنها با یکدیگر از معجزات طاهره می گفتند. اینکه زنی بیوه که زیر پای پسرش نشسته بوده را از پای سفره عقد کشیده پایین. پسر تا دم سفرۀ عقد رفته و بعد معجزه شده. همه چیز را به هم زده و از مادرش بخاطر انتخاب نادرستش عذرخواهی کرده. تازه مادرش را فرستاده مشهد که از دلش دربیاورد. چندوقت بعد هم با دختر آفتاب‌مهتاب ندیده‌ای که مادر برایش پسند کرده ازدواج کرده است. حالا خواهرش را آورده بود که طاهره دعایی برای رزق و روزی شوهرش بنویسد. می‌گفت یک نفر بوده که تا کارتن‌خواب شدن فاصله‌ای نداشته، اما با دعای طاهره الان سه تا خانه و ماشین دارد و پول پارو می‌کند. طاهره چند زن نازا را هم شفا داده بود. یکیشان حتا تا خارج برای درمان رفته بود، اما با دعایی که طاهره نوشته بود الان دو تا بچه دارد.

دو ساعت نشستیم تا نوبتمان شد. طاهره سوالهایش را پرسیده بود. یک کاغذ دراز زرد برداشت و با مرکب چیزهایی روی کاغذ نوشت. حساب و کتاب کرد، ضرب و تقسیم و جمع و تفریق، در نهایت گفت که چِله رویم افتاده و بختم را هم بسته اند. کتابی را گرفت جلوی من. گفت نیت کن و بعد یک صفحه را باز کن. از روی کتاب خواند:

«باعث وبانی طلاقت یک زن زشت چهره است که خالی بر گونه دارد و سالهاست این زن برایت طلسم و جادو می کند. دعایی برایت نوشته، توی شکم ماهی مرده گذاشته و در قبرستان چال کرده است. تو را بسته  و برای همین لب دریا هم بروی دریا خشک می شود.»

مادر دو دستی توی صورتش کوفت و گفت:

«دیدی گفتم. خدا ازش نگذرد. واگذارش به فاطمۀ زهرا.»

طاهره گفته بود اول باید چِله ام را ببرد. نخ ابریشم هفت رنگی را برداشت.  از فرق سر تا نوک پایم را اندازه گرفت. انگار که بخواهد برایم کفنی بدوزد. بعد دعا خواند و فوت کرد. نخ ها را وجب کرده و گره زد و گفت:

«روز جمعه می روی حمام. خوب گوش کن. این نخ را می اندازی توی طشت پر آب و بعد چهل کاسه آب رو به قبله به نیت دفع چله روی سرت میریزی. نخ را دور بازوی راستت می بندی و بعد از چهل روز آن را می سوزانی و خاکسترش را می خوری. اگر نخ از دور بازویت باز شود و زمین بیفتد خیلی بد می شود و تمام این کارهایی که کردیم بی فایده است. نخ باز شود، حالت ده برابر بدتر از الانت می‌شود. این دعایی را هم که با زعفران می‌نویسم باطل‌سحر است. عصر چهارشنبه با اسفند بسوزان و دودش را بو کن و خاکسترش را هفت بار دور خودت بچرخان. این یکی دعا را هم توی یک لیوان آب بشور تا زعفران هایش از کاغذ برود توی آب. بعد به نیت باز شدن بختت  و شفای مریضیت بخور. یک چیزی هست که باید به تو بگویم.»

به مادر اشاره کرده بود که بیرون برود و آن وقت چشمهای سُرمه زده اش را آورده بود توی صورتم و آن چیز را گفته بود. بوی گلابش توی دماغم پیچید و از چیزی که  گفت تمام تنم لرزید. را لرزانده بود. بیرون که آمدیم وسط کوچه سر مادر فریاد کشیدم:

«این همه سال درس خواندم که تن به چنین کاری بدهم. مثل آدمهای عامی. من از شوهر کردن بیزارم. اصلن شاشیدم به روح هر چه مرد است. تو به خرجت نمی رود انگار. تو چی گیرت آمد از چهل سال زندگی کردن با پدرم؟ »

مادر جواب داد:

«صدایت را پایین بیاور. بی آبرو و سلیطه نبودی که آن هم شدی؟ هر چه توی زندگیت بلا سرت آمده از این تخسی و حرف گوش نکردنت است وگرنه کدام زن عاقل به آن شوهر و زندگی که تمام دخترهای فامیل آرزویش را داشتند، پشت پا می‌زند و طلاق می‌گیرد.»

خانه که رسیدیم مجبورم کرده بود تمام آن کارها را زیر نظارت مستقیمش انجام دهم. وقتی داشتم آب زعفرانی را می خوردم عُق زدم. مادر تشر زد:

«مواظب باش بالا نیاوری.این چیزها شوخی بردار نیست. مادرم می گفت استغفرالله خدا هم از دعا خبر ندارد. می گفت  یک بار پیامبر از قبرستانی می گذشته، ابوبکر همراهش بوده است.به ابوبکر می گوید نیمی از آدمهای این قبرستان از دعای بد و چشم زخم مرده اند. شما جوان های امروزی همه چیز برایتان مسخره بازی و شوخیست.»

خوابم یا بیدار؟ شک ندارم جهان بین خواب و بیداری همان برزخی ست که وعده اش را شنیده ایم. ته دلم تردید داشتم نکند حرفهای طاهره راست باشد. زل زده بود توی چشمهایم:

« چیزی که به تو می گویم را برای همیشه باید توی دلت نگه داری. رازی است بین من و تو و خدا. اگر کسی بفهمد روزگارت را سیاه می کنند. همزادت مرد است و سخت عاشقت است. لحظه به لحظه دارد با تو زندگی می کند. این کبودی های روی تنت کار اوست. شبها که خوابی با تو عشقبازی می کند. این اوست که صدایت می زند و مثل سایه از جلویت می گذرد. حسود است و  باعث می شود نتوانی با هیچ مردی بمانی. می رود توی جسمت و کاری می کند که رابطه ات با آن مرد به هم بخورد. این دعاها را انجام بده تا قفل شود و نتواند کاری کند. به محض اینکه چِله ات بریده شود و دعاها اثر کنند او قفل می شود و کاری از دستش برنمی آید. این کارها را نکنی زندگی ات روز به روز سیاه تر می شود. همزادت رحم ندارد. یادت باشد به کسی بگویی خودت را بیچاره کرده‌ای!»

راست می‌گفت. مدام حس می کردم یک مردی مدام با من است و ازم محافظت می کند. مرد اثیری من! مرد اثیری خیلی بهتر از واقعی است. از بچگی یاد گرفتم که در خیالاتم عاشق مردها شوم. مردی که قهرمان کتابی بود که می‌خواندم، فیلمی که می‌دیدم. هر چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم به «کنت ورونسکی» عشق بورزم. در خیالاتم با او قدم می‌زدم. عروسی می‌کردم. بخاطر من آناکارنینا را کنار می‌گذاشت. مردهای اثیری زندگی‌ام همیشه با من بودند، اما نمی‌توانستند به من آسیب بزنند. نمی‌توانستند با کمربند کتکم بزنند و من دستم را بخاطر محافظت از ضربه‌های کمربند روی سرم بگیرم.

 ماجرای طاهره و حرفهایش ( به جز همزاد) را به گیتی گفتم. گیتی مجسمه‌ساز است. از آن‌هایی که همه به او می‌گویند خیلی روشنفکر. به گیتی گفتم چون می‌دانستم نهیبم می‌زند و تمام آن کارها را به مسخره می‌گیرد. آن وقت تردیدهایم تمام می‌شد. اما گیتی تمام حرفهایش را تایید کرد، منتها به روش علمی و مدرن. گفت که همۀ این ها زیر سر موجودات غیر ارگانیک است. بعد برایم توضیح داد که موجودات غیر ارگانیک اسم علمی جن است و شروع کرد برایم توضیح دادن که این موجودات چه بلاها که سر آدم نمی آورند.

« طاهره درست گفته. منتها به زبان خودش! صدبار گفتم بیا و وارد جمع حلقۀ کیهانی ما شو. گوش نکردی. این موجودات یک دفعه به آدم حمله می کنند. این کبودی های بی علتی که روی تنت می بینی مال ضربه های همین موجودات است. خیلی بی رحم و بدجنس هستند.این موجودات یک قدرت های عجیب و غریبی دارند. در لحظه ای می توانند توی جسمت بنشینند و وادارت کنند کارهایی بکنی که خودت هم باورت نمی شود.»

گفت هر بلایی سر آدم می آید کار همین هاست. از معتاد شدن آدمها گرفته تا دزد و قاتل شدنشان همه و همه کار همین پدر سوخته هاست. می آیند توی بدن آدم می نشینند و هر یک دانه شان به صد تا تکثیر می شوند. می گفت اگر حکایت هایی که این موجودات سر آدم ها می آورند  را برایم تعریف کند مو به تنم سیخ می شود. تمام جنگهای دنیا زیر سر اینهاست. حتا ساختن بمب اتم و سونامی! کاری که مسیح می‌کرده بیرون آوردن همین غیرارگانیک ها بوده که عوام بهش می‌گویند جن گیری. گفت هر وقت احساس کردی حالت خیلی بد است سریع به من خبر بده تا برایت اعلام درمان کنم. می گفت با این کار تمام غیر ارگانیک ها پایشان را روی دمشان می گذارند و فرار می‌کنند. اعلام درمان یک جور جن‌گیری مدرن بود.

طاهره گفت:

«او همه جا با توست.سایۀ دومت است. تا او باشد نمی توانی شریک زندگی داشته باشی. می خواهد که تو تمام عمرت تنها بمانی و بدبختی ات اینجاست که از این وضع احساس رضایت می کنی و نمی دانی که داری توی چه جهنمی زندگی می کنی. می گویند بدبخترین آدمها آنهایی هستند که از بدبختی شان خبر ندارند و این حکایت توست.»

اما من از بدبختی خودم خبر دارم. مال امروز و دیروز نیست. سالهاست با من است و هیچ وقت نمی‌توانم از دستش فرار کنم. قبل از اینکه تخمدانم پر از کیست شود، روحم پر از کیست‌های چرکی بود. کیست‌هایی که ترکیدند و همه جای بدنم را گرفتند. آخر سر رسیدند به تخمدانهایم و همانجا ماندند. از بچگی فهمیدم که عاشق یک مرد شدن برای زن شروع مصیبتی تمام نشدنی است. مادرم عاشق بود. تاوانش را هم داد. وگرنه چه کسی پاسخ کمربند را با مرصع پلو می‌دهد؟ گیتی می گوید یک غیر ارگانیک هوسباز سالهاست که توی جسم من نشسته. برای همین است که نمی توانم دل به کسی ببندم و مردها زود دلم را می‌زنند. برای همین نتوانستم با مردی به خوبی علی بمانم. طاهره گفت این چهل روز که بگذرد و این را نخ را آتش بزنم و خاکسترش را بخورم بختم باز می شود. آدم می شوم و می روم سر خانه زندگی ام، ولی  من نمی خواهم بروم سر خانه زندگی ام. من اصلن خانه زندگی نمی خواهم. مسئله همین نخواستن خانه زندگی است. خیلی وحشتناک است که تمام عمرم را با یک آدم زیر یک سقف سپری کنم. هر روز که از خواب بلند می شوم، همان آدم را ببینم و شب دوباره همان آدم را ببینم. همیشه با همان آدم سفر بروم. بختم که باز شود تن به همچین خریتی میدهم. نکند تمام این حرفها درست باشد و بعد از چهل روز بخت من باز شود؟ من همین مرد اثیری خودم را می خواهم. او هیچ آزاری برای من ندارد و هیچ وقت خسته ام نمی کند.

بخت باز شدن یعنی صبح از خواب بیدار شوی، بشویی، بسابی، بپزی، بعد از مدتی یک توله پس بیندازی و یک بدبخت دیگر به بدبختهای دنیا اضافه کنی. بعد از مدتی ناگهان چشمت به چشمی بخورد و دلت بلرزد. بعد از سالها احساس زنده بودن کنی، ولی هیچ کاری نتوانی بکنی چون اسیری. آدم نباید خودش را اسیر قوانین کند. باید هروقت بخواهد بکَنَد و برود.  من اگر آدم ماندن بودم، با علی می‌ماندم. باید این نخ را از دور بازویم باز کنم. بیندازمش توی چاه توالت و سیفون را بکشم. به مادر هم بگویم از دور دستم باز شده است. زیر دلم احساس درد می کنم.حالم خراب تر شده است.دانه هاي درشت عرق روي پيشانيم شُر می کند پایین .دستم را روي تخت میگذارم كه بلند شوم.  مرد اثیری ام  کمکم می‌کند تا بلند شوم. او بیرحم نیست. هوایم را دارد. اگر مادر بفهمد قیامتی به پا می کند. آخر همین نخ و دو تا کاغذ سیصد هزار تومان برایش آب خورده است.

قیچی توی کشوی اول کابینت است. چراغ آشپزخانه را روشن می‌کنم. دستم می‌لرزد. تردید دارم. طاهره گفته بود این چیزها شوخی بردار نیست. ولی من چاره‌ای جز این ندارم. نمی‌خواهم بختم باز شود. قیچی را برمیدارم. نخ را از دور بازویم سُر می خورد و روی زمین می‌افتد. بسکه مادر محکم بسته بودش زیرش زخم شده و تاول زده است. نخ را توی سطل آشغال می اندازم. نه. بهتر است بسوزانمش. نخ را می‌اندازم توی سینک ظرفشویی و فندک را زیرش می‌گیرم. آب را باز می‌کنم تا خاکسترش روانۀ فاضلاب شود. ناگهان یک چیزی توی دلم هُری می‌ریزد پایین. سرم گیج می‌رود. روی سرامیکهای سرد کف آشپزخانه می‌نشینم. توی دلم انگار دارند رخت می‌شویند. حس می‌کنم کسی دارد اسمم را صدا می‌زند. سایه خاکستری از جلویم رد می‌شود. توی گوشم صدای وزوز می‌شنوم. ضربان قلبم تند می‌شود. طاهره گفته بود که این چیزها شوخی بردار نیست.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است