فقط دو صدا از خانهی همسایهی روبرویی میآمد، صدای باز شدن ده قفل و یک محافظ، صدای بسته شدن ده قفل و یک محافظ. هر روز ساعت یازده شب و بعد هم ساعت چهار صبح. قبض آب و برق و تلفن، آنقدر جلوی در آن آپارتمان میماند که بالاخره امیر کلافه میشد و قبضها را به زحمت از بغل در به داخل خانه هل میداد. هیچ وقت آن در باز نمیشد و هیچ وقت کسی تشکر نمیکرد.
دو فرض مهم وجود داشت: الف. کسی در آپارتمان روبرویی زندگی نمیکند و ب. کسی که در آپارتمان روبرویی زندگی میکند، از کسانی که در آن ساختمان زندگی میکنند، منزجر است. و شاید حتا میشد گزینه ج. را هم در نظر گرفت. امیر اما به بیشتر از این سه فرض هم فکر میکرد و این یکی از سرگرمیهای روزانهاش بود.
آپارتمان روبرویی به وسواس ذهنی امیر تبدیل شده بود و در بسته، سکوت و در بسته و دوباره سکوت او را آزار میداد. شده بود چند بار بیجهت زنگ در را بزند و یا حتا توی راهرو بیصدا بایستد که شاید صدایی از داخل آپارتمان بشنود و گاهی هم مدتها جلوی در آن آپارتمان رژه برود تا شاید کسی در را باز کند، اما باز سکوت. پشت تلفن به دوستش یا شاید هم یکی از اهالی همان ساختمان گفته بود، بالاخره سر از کار این یارو در میارم. اینجا مهم نیست به چه کسی، مهم این است که بسته بودن در او را به شدت رنج میداد.
یکی از آخر هفتههایی که مثل همهی آخر هفتههای دیگر، امیر و چند تا از رفقای همیشه پایهاش دور هم نشسته بودند و یکی سه خشت می انداخت و آن یکی چهار پیک و برای هم کرکری میخواندند و لبی تر میکردند و بعد یکی پشت دیگری دودی را نوبتی از ریه بیرون میدادند، صدایی از پشت در آمد، ده قفل و یک محافظ، باز شدن در و سکوت ... گوش امیر ناخودآگاه منتظر بسته شدن در بود که دیگر صدایی نیامد. او فکر میکرد لابد توی هپروت است و گفت :جمال عوضی این دفعه چی بار کردی، توهم زدم. بعد یکهو از جا بلند شد و در خانه را باز کرد و صاف نگاهش خورد به در باز آپارتمان روبرویی. هیچ اثری از هیچ کسی نبود و مگر ممکن بود که در باز مانده باشد. سرش را از بین محافظ باز در رد کرد و گفت الو همسایه، آقا، آبجی، داداش ولی هیچ صدایی نیامد. جمال سرش را کرد بیرون و رو به امیر گفت: چه کار میکنی بابا. ببند در خونه مردمو، بیا تو.
امیر با حالتی حق به جانب گفت: در خونهاش بازه!
جمال با تعجب گفت: باز باشه. ببند بیا تو. به ما چه؟ لابد یادش رفته ببنده.
امیر ابروهایش را بالا انداخت و گفت: نه امکان نداره!
جمال میخواست حرف دیگری بزند که امیر وارد آپارتمان روبرویی شده بود.
همه چیز در آن خانه آبیرنگ بود، پردههای حریر با حاشیههای آبی، مبلهای مخمل آبی، کوسنهای، لوستر آبی، تاقچههای آبی، دیوارهای آبی، همه چیز به قدری آبی رنگ بود که به نظر میرسید صاحب آن خانه با هیچ رنگ دیگری آشنایی ندارد. جمال پشت سر امیر وارد خانه شد. اگر امیر نگاهش تنها به رنگها جلب شده بود، جمال به چیز دیگری زل شده بود، روی زمین هیچ فرشی نبود و ردی از سنگهای چسبیده به سرامیک دیده میشد که از میان مبلها راهی باز میکرد و به آشپزخانه میرفت و از آن طرف در راهرو و بعد اتاقهایی که درهایشان بسته بود، ناپدید میشد. بعد سر و کله پویا هم پیدا شد.
- واسه چی سرتون رو انداختین پایین اومدین خونه مردم؟
- امکان نداشت در رو وا بذاره بره... یه چیزی شده حتمن.
- آخه به تو چه؟ به ما چه؟
بعد صدایی آمد و در خانه روی هر سه نفرشان بسته شد، صدای ده قفل و بسته شدن محافظ جلوی در و بعد به فاصلهی یک ثانیه صدای بسته شدن در خانهی خودشان. با واهمه به سمت در هجوم بردند، در واقعن قفل شده بود، کوبیدن به در هم فایده زیادی نداشت، لایهی ضخیمی از چرم و ابر روی در را پوشانده بود، صدا راه به جایی نمیبرد.
یک ساعت گذشت. هر چه تلاش کردند برای بازکردن در یا پیدا کردن راهی برای خارج شدن یا شنیده شدن داد و هوارشان، کاملن بی نتیجه بود. امیر رفت روی مبل نشست و سرش را بین دستهایش پنهان کرد. جمال دوباره به رد روی سرامیک زل زد. پویا به سمت اتاق ها رفت و هرچه دستگیره را کشید، باز نشد. در هر دو اتاق قفل بود. بعد به سمت دستگیره پنجرهها رفت و هرچه سعی کرد بازشان کند، انگار که جوشکاری شده باشند، هیچ تکانی نمیخورند. هوای داخل آپارتمان دم کرده بود و حتا یک نسیم ساده هم نمی توانست خودش را از لابلای پردهها به داخل آپارتمان بکشد. کم کم رنگ آبی اشیا حسی آزاردهنده پیدا کرد و حالتی شبیه سرگیجه و خفگی ناشی از بلیعدن آن همه آبی و دست و پا زدن بیهوده وسط یک دریای بیدلیل. جمال توی کشوهای آَشپزخانه یک چاقوی بلند پیدا کرد، با چاقو به جان لایهی ضخیم روی در افتاده و سعی کرد آن را بتراشد. امیر دستش را روی سطح تمام دیوارهای خانه میکشید که شاید روزنی پیدا کند یا یک در مخفی یا چیزی شبیه سوراخی تعبیه شده برای فرار از آن زندان. پویا روی یکی از مبلها ولو شده بود و نگران فردا بود، اگه از این خراب شده نتونم برم بیرون، کی مامان رو می بره دیالیز.
ناگهان صدایی از یکی از اتاقها شنیده شد، صدای کشیده شدن چیزی روی زمین... هر سه به سمت صدا گوش تیز کردند که یک دفعه سر و کلهی کارتن بزرگی که یک روزی دور یخچالی را گرفته بود، پیدا شد، با دو سوراخ در وسطش. از زیر کارتن پاهای لختی دیده میشد که دمپایی پلاستیکی چرکی پوشیده بود و سعی میکرد از چارچوب در به سمت هال بپیچد که با دیدن آن سه نفر ذوق زده شد و شروع کرد پایین و بالا پریدن. هر بار که بالا میپرید، به لوستر آبی میخورد و لوستر تاب میخورد و کارتن یخچال دوباره بالا میپرید و دوباره لوستر به طرف دیگری تاب میخورد. بعد کارتن یخچال دمپاییهایش را در آورد تا با پایش سرامیکها را لمس کند و رد سنگی روی سرامیکها را که به سمت امیر میرفت، پیدا کند. امیر دستش را جلو آورد تا مانع از نزدیک شدن بیشتر کارتن شود، کارتن هم که از پیدا کردن راه ناامید شده بود، به شکلی که لابد تعظیم بود، خودش را کمی تا کرد و اصواتی را از دهانش خارج کرد. جمال سرش را روبروی سوراخ گرفت و سعی کرد داخل کارتن را ببیند اما حرکت ناگهانی کارتن یخچال آنها را ترساند و در همین حیص و بیص، دو کارتن دیگر با دو پای کوچک و کودکانه از اتاق دیگری بیرون دویدند که یکیشان کارتن پودر ماشین لباسشویی بود و دیگری کارتن چیپس که خودشان را پشت کارتن یخچال پنهان کردند.
امیر رو به کارتنها کرد و گفت که در اینجا چطور باز میشه؟ بعد به در خانه اشاره کرد و خواست چیز دیگری بگوید که کارتن شروع کرد دور خودش چرخیدن. بعد امیر به سمت در خروجی رفت و گفت: این رو میگم.
امیر دوباره تکرار کرد که ببین... این در رو میگم... این چطور باز میشه؟ قفله، قفل.
جمال به فکرش رسید که کارتن را از جا بلند کند و دو دستش را به سمت کارتن دراز کرد که ناگهان کارتن از دستش در رفت. جمال با تعجب به امیر نگاه کرد و دوباره به سمت کارتن رفت که بگیردش، اما مدام از دستش در میرفتند و به نظر میرسید این بازیگوشی آنها را سر وجد میآورد و صدایی شبیه خرناسه از زیر کارتن شنیده میشد و بعد کارتن یخچال باز هم صداهایی از خودش در آورد و دور خودش چرخید.
پویا با بیحوصلگی گفت که فایده نداره... این اصلن معلوم نیست چیه؟ زبونشونم معلوم نیست.
در همین حال جمال بالاخره موفق شد که یکی از کارتنهای کوچک را بلند کند و همان موقع، کارتون یخچال سعی کرد خودش را از روی میز وسط خانه به سمت جمال پرتاب کند که نشد. چیزی شبیه پسربچهای کوچک از زیرکارتن بیرون آمد که صورتش دیده نمیشد، نه اینکه چیزی جلوی صورتش باشد، اما خوردگیها و فرورفتگیهای روی صورت، شباهت او را کم کرده بود با پسربچهای که شاید بود، به نظر میرسید دماغش از بین رفته و تنها حفرهی سیاه رنگی آن وسط مانده بود، بدون اینکه لبی داشته باشد و دهانی، اما دندان تازه جوانهزدهاش از سوراخی وسط صورتش بیرون زده بود، ردی از پمادسفید رنگی هم روی بعضی از جاهای صورتش دیده میشد، دستهایش را با باند بسته بود و بخشی از موهای خرمایی رنگ روی سرش هم ریخته بود، دمپاییهایش بزرگتر از پاهایش بود و لباس چرکی به تن داشت. هر سه نفرشان ترسیدند و آن بچه هم با سرعت خودش را دوباره به زیر کارتن رساند. جمال گفت: جزام، اینا جزام دارن! و بعد با ترس به دستهایش نگاه کرد و خودش را به آشپزخانه رساند. با یک دستمال، شیر آب را باز کرد و سعی کرد با مایع ظرفشویی دستش را بشورد، امیر و پویا هم ترسیده بودند، توی یک خانهی دربسته با سه جزامی و مرد عجیبی که ممکن بود هر لحظه سر برسد. امیر به سمت اتاقی رفت که درش باز بود، اما درونش هیچ وسیلهای وجود نداشت، با مشت و لگد به جان در دیگری افتاد. جمال گفت: بابا باید بریم بیرون... این کوفتی واگیرداره...هر لحظه ممکنه بگیریم...و با شدت بیشتری به جان در افتاد. حالا لایهی بزرگی از اسفنج و چرم روی در را کنده بود و سعی می کرد دور قفل را بتراشد. صدای بگو مگوی امیر و جمال و پویا باعث شد آن یکی کارتن کوچک شروع به لرزیدن کند و کم کم صدایی شبیه به گریه بلند شد یا فریادی که بیشتر شبیه به خراشی بود که از ته چاهی عمیق شنیده میشد. کارتن بزرگ با قدمهای آهسته و کوتاه خودش را به او رساند و در یک لحظه لبهی کارتن کوچک بالا رفت و جسمی نحیف و مهتابی از زیرش دیده شد که به زیر کارتن بزرگتر خزید بعد انگار کارتن یخچال روی زمین نشست و دو جسم ترسیده را بغل کرد. صدای چیزی میآمد که انگار دارد سعی میکند بچهها را آرام کند. پویا آرام روی مبل نشست و گفت: این بیچارهها ترسیدن. زبون ما رو هم نمیفهمن. باید یه راهی پیدا کنیم از اینا بپرسیم چطوری میشه درو باز کرد، حتمن اون بزرگه میدونه چطوری باید رفت بیرون، یه کاغذ و خودکار بهش بدیم شاید نوشت برامون، یا ما واسهاش نوشتیم.
جمال مستاصل چاقو را زمین انداخت و گفت: معلومه اینا تا حالا آدم ندیدن، زبون بلد نیست چطوری بنویسه؟
امیر به سمت کارتن یخچال نگاه کرد و گفت: باید یه راهی داشته باشه، باید با اینا حرف بزنیم هر جوری شده.
امیر به سمت کارتون رفت و چند بار آرام با ضربهای ملایم زد روی کارتن که صدای خواندن چیزی شبیه به لالایی قطع شد. آرام کارتن را بلند کرد، زنی با پیراهن گلدار و گشاد قدیمی دو بچه کوچک همقد یا شاید دوقلو را در بغلش گرفته بود، صورتش را با پارچهی سیاهی پوشانده بود که فقط یک حفرهی کوچک برای نفس کشیدن داشت و یک حفره هم جایی که باید چشمی داشته باشد. امیر پشت یکی از قبضهای گاز با مدادرنگی که کف خانه افتاده بود، برای زن نوشت: از کجا میشه بیرون رفت؟ بعد عکس یک در کشید و یک فلش به آن سمت در کشید و به باندهای روی صورت زن زل زد.
زن با حفرهای که جای چشمش بود، نگاه کرد و چیزی نگفت.
چند ساعت گذشت. امیر زیر پنجره نشسته بود. پویا روی مبل دراز کشیده بود و جمال تکههای زیادی از چرم پشت در را کنده بود و حالا سعی میکرد حفرهای درون در ایجاد کند. مادر و دو بچهاش حالا دیگر بدون کارتنهایشان توی یکی از اتاقها کنار هم به خواب رفته بودند. ناگهان صدای همان ده قفل و یک محافظ شنیده شد.
جمال از در فاصله گرفت و به در خیره شد. مردی تنومند، چاق و قد بلند که چندین کیسه پر از خوراکی از دو دستش آویزان بود،آرام با قدمهای بلند وارد شد. جمال سعی کرد قبل از قفل کردن در از خانه خارج شود که مرد با یک دستش او را به عقب پرتاب کرد. چند پرتغال ازکیسه روی زمین افتاد. امیر زبانش بند آمده بود و با تته پته گفت: باور کنید ما اشتباهی اومدیم، بعد خواستیم بریم بیرون در قفل شد.
مرد نگاهشان کرد و نزدیکتر که شد، پویا متوجه نبودن گوش سمت چپ مرد شد. کیسهها را روی زمین کنار در یکی از اتاقهای خانه گذاشت. جمال به زحمت از روی زمین بلند شد. مرد سیگاری از جیبش بیرون کشید و با فندکش آن را آتش زد. بعد آهسته به آنها نزدیک شد و همزمان دود سیگارش را توی صورت آنها پخش کرد وگفت: برای بیرون رفتن دو راه بیشتر ندارید. یا سیگار من را بکشید و یا به انتخاب خودتون یکی از اعضای بدنتون رو اینجا یادگاری بگذارید.
امیر خواست داد بکشد که شاید همسایهها به کمکشان بیایندکه مرد دستش را بالا برد و کشیدهای محکم به صورتش زد. مرد انقدر تنومند و بزرگ بود که حتا سه نفرشان هم حریفش نمیشدند. پویا فکرش را کرده بود. دستش را دراز کرد و سیگار مرد را گرفت. چند پک محکم به او زد و سیگار را به طرف جمال گرفت، جمال هم ترجیح داد جزام بگیرد تا عضوی از بدنش را قطع کند. او هم چند پک به سیگار آن مرد زد و بعد به طرف امیر گرفت. امیر سیگار را به طرفی پرت کرد. مرد سیگار را برداشت و روی لبش گذاشت و دوباره به کشیدن ادامه داد.
امیر داد زد: انگشت کوچیکهی پایم رو میدم.
مرد چاقوی بزرگی آورد و امیر درحالی که به خود میلرزید، کف خانه نشست. مرد چاقویش را بالا برد و فرود آورد
روی انگشت کوچک پای چپ امیر. خون فواره زد. پویا پارچهای را که روی پیشخوان آشپزخانه بود، برداشت و آورد گذاشت روی پای امیر. جمال پایش را بست و بعد آهسته کولش کرد و هر سه به طرف در حرکت کردند. مرد با دسته کلید به سمت در رفت و ده قفل و یک محافظ را باز کرد و بعد سکوت و ده قفل و یک محافظ بسته شد.