داستان دیگران

روزی که نجیب مرد - حسين رسول زاده

 

 hosein rasoolzahe2

هنگامی که نجیب می­مرد، همگان- آنها که کنارش بودند و آنها که بیرون از اتاق جمع شده بودند- دیدند و شنیدند که او ناگهان از حال احتضار خارج شد، چشم­هایش را که از ساعاتی پیش، پشت پلک­های چروکیده­اش، مدفون شده بود از هم گشود، به سقف بالای سرش خیره شد و با قهقهه­ای خندید. خنده­ای بلند، عمیق و شادان. یک خنده­ی ممتد و از ته دل و به ناگهان.

آنها که بر بالای بستر محتضر بودند، وحشت­زده به او چشم دوختند و کسانی که بیرون از اتاق بودند، حیرت­زده و مضطرب وارد اتاق شدند. نجیب در بستر مرگ، خیره به سقف می­خندید... صورتش که تا لحظاتی پیش، همچون مقوایی زرد شده بود از شدت خنده، گلگون شده بود و زیر پوستش هاله­ای صورتی رنگ دویده بود. اطرافیان بالای سرش جمع شده بودند و  شگفت­زده و حتا وحشت­زده به این خنده­ی بلند عجیب و ممتد خیره مانده بودند...

       و در این حال نجیب، هفتاد سال داشت و کسی به یاد نداشت او در آن هفتاد سال چنان خندیده باشد. شاید بیست ساله بود که با زری، دختر موبور همسایه ازدواج کرد و طی پنج سال پس از ازدواج صاحب پنج فرزند- همگی پسر- شد. بعدها پسرهایش بزرگ شدند، همگی ازدواج کردند و او میان نوه­هایش خوشبخت بود. بعدها همسرش مرد، به خاطر یک بیماری موروثی. و او بیست سال دیگر در این شهر کوچک زیست. ازدواج نکرد و کسی به یاد ندارد او حتا یک بار درِ دکانش را بسته باشد در این بیست سال. حتا روزهای تعطیل می­توانستی او را در دکانش بیابی. دوستانش در دکان او جمع می­شدند و ساعت­ها با هم گپ می­زدند...

او عضو معتبر و فعال انجمن­های خیریه بود. در انجام مناسک مذهبی و شرکت در آن چه خود « خیر و شر مردم» می­نامید بسیار کوشا بود. در همه­ی مراسم تدفین و ترحیم شرکت می­کرد همان طور که در همه­ی عروسی­ها و جشن­ها. او یک حضور مستمر بود، چه در مراسم اعیاد و چه در مراسم عزا.

و حالا که می­مرد، در روزی نمناک و تاریک در آستانه­ی زمستان، در حالی که همه­ی برنامه­ریزی­های تدفین و ترحیم و احسان شام انجام شده بود، ناگهان خنده­ای از دهان او بیرون پرید. چنان بلند، چنان از ته دل که تاکنون کسی از او به یاد نداشت. او همواره چهره­ای متبسم و آرام داشت با چشم­هایی مطمئن و تسلیم در برابر تقدیر که تکلیف خود را با جهان روشن کرده بود.

          همه، اطراف او جمع شده بودند و چشم­های­شان از حدقه، بیرون زده بود. دیگران که از بیرون شتافته بودند از پس و پشت آنها که جلوتر ایستاده بودند، گردن دراز می­کردند تا آن خنده را تماشا کنند. ناگهان تمام تدارکاتِ در آستانه­ی مرگ، متوقف شد. همه به اتاق به سوی تخت محتضر هجوم برده بودند و با دهان­هایی گشوده از حیرت و چشم­های وحشت­بار به خنده­ی مردِ محتضر می­نگریستند.

صدای خنده­ی بلند و وسیع نجیب تمام فضای اتاق و خانه و حیاط را پر کرده بود و اگر در آن لحظه کسانی از دروازه وارد محوطه­ی چمن کاری شده­ی خانه می­شدند، آن جا را خلوت می­دیدند، هیچ­کس مطابق عرف معمول در آستانه­ی دروازه برای استقبال از میهمانان و سوگواران حضور نداشت و در داخل حیاط نیز کسی نبود. دیگ­ها روی اجاق­ها رها شده بودند و سماور بزرگی در آن سوتر به تنهایی می­جوشید. روی پله­ها کفش­ها بی هیچ نظمی روی هم افتاده بودند.... و نزدیک­تر اگر می­شدند می­توانستند صدای خنده­ای بلند و عجیب را بشنوند. کسی نمی­توانست بگوید آن خنده­ی جهیده از دهان گس و تلخ نجیب چه مدت طول کشید. گویی با خنده­ی ناگهانی او که به آرامی به سوی مرگ شتافته بود، زمان در اطراف او از حرکت باز ایستاده بود و تنها خنده­­ی او بود که چون شیهه­ی اسبی می­خروشید و می­گریخت.

        چقدر طول کشید تا این خنده­ی بلندِ شوخگین فرو نشست و به داخل دهان نجیب برگشت و خاموش شد؟ اطرافیان، چنان بهت­زده بودند که نمی­توانستند، به یاد بیاورند. گویی بیرون از زمان ایستاده بودند. گویی با خنده­ی ناگهانی نجیب به بیرون از زمان پرتاب شده بودند...

چشم­های نجیب خیره به سقف، گویی به تصویری معلق در فضا، می­درخشید و صورتش در اثر خنده­ای که از اعماق وجودش بر می­خاست، گلگون شده بود. صورتش از فشار خنده کج و معوج شده بود اما چشم­هایش، درخشان و خیره، به سقف و یا چیزی نامرئی، آویخته بر سقف، ثابت مانده بود.

و ناگهان خنده از نفس افتاد، به همان ناگهانی که از دهانش بیرون پریده بود. خنده­ای ناگهان، که ناگهان نیز به پایان رسید  بی­هیچ مقدمه­ای. سکوتی فرو نشست. گویی خنده­ای که از دهان نجیب بیرون جهیده بود، همه چیز را در سکوتی رازآمیز در هم پیچیده بود و همراه خود محو کرده بود. نگاه­ها، مات و مبهوت هم­چنان بر محتضری که در حال مرگ، به ناگاه خندیده بود، میخکوب شده بود. اما او دیگر نمی­خندید. با دهانی هم­چنان نیمه­باز، چشم­های خود را به سقف دوخته بود، ثابت و بی­حرکت. آن خنده­ی عجیب ناگهانی، از درون او بیرون پریده بود و پشت سر خود طرحی از یک خنده­ی پایان­یافته را در دهانش بر جای گذاشته بود.

حالا آن ها که نزدیک­تر به تخت نجیب بودند، انگار که از طلسم هیپنوتیزم رها شده باشند به سوی او گردن دراز کردند، با تردید گامی به پیش گذاردند و نگاه از نجیب برنمی­گرفتند. نجیب با دهانی نیمه­باز و چشم­هایی خیره که برقش را از دست داده بود و هم چنان به سقف، به منظره­ای، چیزی نامرئی و معلق در فضا خیره بود.گلگونی چهره­اش که هنگام خنده زیر پوستش دویده بود اکنون رنگ باخته بود. مردم خط نگاه او را در فضا دنبال می­کردند و سعی می­کردند بفهمند او در آن واپسین، به چه چیزی خیره شده بود. سبب آن خنده ی عمیق شوخگین- که زمان را متوقف کرده بود- چه بود!

کسی- آن که از همه مسن­تر بود- دستش را مقابل چشم­های خیره­ی او گرفت و تکان داد. چیزی از خیره­گی نگاه کم نشد. اما او دیگر مرده بود. دستی که حریف نگاه خیره­ی نجیب نشده بود، چشم­های او را فرو بست اما نتوانست طرح خنده­ای را که بر دهانش باقی مانده بود از بین ببرد.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

تمامی حقوق این سایت متعلق به شخص لیلا صادقی است و هر گونه استفاده از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است