هنگامی که نجیب میمرد، همگان- آنها که کنارش بودند و آنها که بیرون از اتاق جمع شده بودند- دیدند و شنیدند که او ناگهان از حال احتضار خارج شد، چشمهایش را که از ساعاتی پیش، پشت پلکهای چروکیدهاش، مدفون شده بود از هم گشود، به سقف بالای سرش خیره شد و با قهقههای خندید. خندهای بلند، عمیق و شادان. یک خندهی ممتد و از ته دل و به ناگهان.
آنها که بر بالای بستر محتضر بودند، وحشتزده به او چشم دوختند و کسانی که بیرون از اتاق بودند، حیرتزده و مضطرب وارد اتاق شدند. نجیب در بستر مرگ، خیره به سقف میخندید... صورتش که تا لحظاتی پیش، همچون مقوایی زرد شده بود از شدت خنده، گلگون شده بود و زیر پوستش هالهای صورتی رنگ دویده بود. اطرافیان بالای سرش جمع شده بودند و شگفتزده و حتا وحشتزده به این خندهی بلند عجیب و ممتد خیره مانده بودند...
و در این حال نجیب، هفتاد سال داشت و کسی به یاد نداشت او در آن هفتاد سال چنان خندیده باشد. شاید بیست ساله بود که با زری، دختر موبور همسایه ازدواج کرد و طی پنج سال پس از ازدواج صاحب پنج فرزند- همگی پسر- شد. بعدها پسرهایش بزرگ شدند، همگی ازدواج کردند و او میان نوههایش خوشبخت بود. بعدها همسرش مرد، به خاطر یک بیماری موروثی. و او بیست سال دیگر در این شهر کوچک زیست. ازدواج نکرد و کسی به یاد ندارد او حتا یک بار درِ دکانش را بسته باشد در این بیست سال. حتا روزهای تعطیل میتوانستی او را در دکانش بیابی. دوستانش در دکان او جمع میشدند و ساعتها با هم گپ میزدند...
او عضو معتبر و فعال انجمنهای خیریه بود. در انجام مناسک مذهبی و شرکت در آن چه خود « خیر و شر مردم» مینامید بسیار کوشا بود. در همهی مراسم تدفین و ترحیم شرکت میکرد همان طور که در همهی عروسیها و جشنها. او یک حضور مستمر بود، چه در مراسم اعیاد و چه در مراسم عزا.
و حالا که میمرد، در روزی نمناک و تاریک در آستانهی زمستان، در حالی که همهی برنامهریزیهای تدفین و ترحیم و احسان شام انجام شده بود، ناگهان خندهای از دهان او بیرون پرید. چنان بلند، چنان از ته دل که تاکنون کسی از او به یاد نداشت. او همواره چهرهای متبسم و آرام داشت با چشمهایی مطمئن و تسلیم در برابر تقدیر که تکلیف خود را با جهان روشن کرده بود.
همه، اطراف او جمع شده بودند و چشمهایشان از حدقه، بیرون زده بود. دیگران که از بیرون شتافته بودند از پس و پشت آنها که جلوتر ایستاده بودند، گردن دراز میکردند تا آن خنده را تماشا کنند. ناگهان تمام تدارکاتِ در آستانهی مرگ، متوقف شد. همه به اتاق به سوی تخت محتضر هجوم برده بودند و با دهانهایی گشوده از حیرت و چشمهای وحشتبار به خندهی مردِ محتضر مینگریستند.
صدای خندهی بلند و وسیع نجیب تمام فضای اتاق و خانه و حیاط را پر کرده بود و اگر در آن لحظه کسانی از دروازه وارد محوطهی چمن کاری شدهی خانه میشدند، آن جا را خلوت میدیدند، هیچکس مطابق عرف معمول در آستانهی دروازه برای استقبال از میهمانان و سوگواران حضور نداشت و در داخل حیاط نیز کسی نبود. دیگها روی اجاقها رها شده بودند و سماور بزرگی در آن سوتر به تنهایی میجوشید. روی پلهها کفشها بی هیچ نظمی روی هم افتاده بودند.... و نزدیکتر اگر میشدند میتوانستند صدای خندهای بلند و عجیب را بشنوند. کسی نمیتوانست بگوید آن خندهی جهیده از دهان گس و تلخ نجیب چه مدت طول کشید. گویی با خندهی ناگهانی او که به آرامی به سوی مرگ شتافته بود، زمان در اطراف او از حرکت باز ایستاده بود و تنها خندهی او بود که چون شیههی اسبی میخروشید و میگریخت.
چقدر طول کشید تا این خندهی بلندِ شوخگین فرو نشست و به داخل دهان نجیب برگشت و خاموش شد؟ اطرافیان، چنان بهتزده بودند که نمیتوانستند، به یاد بیاورند. گویی بیرون از زمان ایستاده بودند. گویی با خندهی ناگهانی نجیب به بیرون از زمان پرتاب شده بودند...
چشمهای نجیب خیره به سقف، گویی به تصویری معلق در فضا، میدرخشید و صورتش در اثر خندهای که از اعماق وجودش بر میخاست، گلگون شده بود. صورتش از فشار خنده کج و معوج شده بود اما چشمهایش، درخشان و خیره، به سقف و یا چیزی نامرئی، آویخته بر سقف، ثابت مانده بود.
و ناگهان خنده از نفس افتاد، به همان ناگهانی که از دهانش بیرون پریده بود. خندهای ناگهان، که ناگهان نیز به پایان رسید بیهیچ مقدمهای. سکوتی فرو نشست. گویی خندهای که از دهان نجیب بیرون جهیده بود، همه چیز را در سکوتی رازآمیز در هم پیچیده بود و همراه خود محو کرده بود. نگاهها، مات و مبهوت همچنان بر محتضری که در حال مرگ، به ناگاه خندیده بود، میخکوب شده بود. اما او دیگر نمیخندید. با دهانی همچنان نیمهباز، چشمهای خود را به سقف دوخته بود، ثابت و بیحرکت. آن خندهی عجیب ناگهانی، از درون او بیرون پریده بود و پشت سر خود طرحی از یک خندهی پایانیافته را در دهانش بر جای گذاشته بود.
حالا آن ها که نزدیکتر به تخت نجیب بودند، انگار که از طلسم هیپنوتیزم رها شده باشند به سوی او گردن دراز کردند، با تردید گامی به پیش گذاردند و نگاه از نجیب برنمیگرفتند. نجیب با دهانی نیمهباز و چشمهایی خیره که برقش را از دست داده بود و هم چنان به سقف، به منظرهای، چیزی نامرئی و معلق در فضا خیره بود.گلگونی چهرهاش که هنگام خنده زیر پوستش دویده بود اکنون رنگ باخته بود. مردم خط نگاه او را در فضا دنبال میکردند و سعی میکردند بفهمند او در آن واپسین، به چه چیزی خیره شده بود. سبب آن خنده ی عمیق شوخگین- که زمان را متوقف کرده بود- چه بود!
کسی- آن که از همه مسنتر بود- دستش را مقابل چشمهای خیرهی او گرفت و تکان داد. چیزی از خیرهگی نگاه کم نشد. اما او دیگر مرده بود. دستی که حریف نگاه خیرهی نجیب نشده بود، چشمهای او را فرو بست اما نتوانست طرح خندهای را که بر دهانش باقی مانده بود از بین ببرد.