از داستان آمده ام بيرون و تنها نشسته ام روي تختم. هيچكدام از عناصر داستان حاضر نشدند با من بيايند بيرون و ماندند توي داستان ها. حالا نمي دانم توي اين واقعيت بي داستان چه كارهايي مي شود كرد! اين يك نوع زندگي تازه است. مثل آدمي كه از بهشت رانده شد و براي زندگي كردن روي زمين به تجربه هاي زميني نياز داشت، من هم به تجربه هاي واقعي نياز دارم. روي تختم دراز مي كشم و به موضوعي فكر مي كنم. به كسي كه مي توانست كنارم باشد. سعي مي كنم طوري فريبش بدهم و او را از دنياي ذهني به دنياي واقعي برانم.
در كنارم نشسته و برام يك دسته نرگس آورده. نرگس براي ما به سنبل تبديل شده. وقتي يكي براي ديگري نرگس ميبرد، يعني با وجود اينكه دروغِ طرف را باور نكرده و ميداند كه نرگس، نرگس است، اما زير بار رفته و سنبل تقديم كرده. اين كارش برام خيلي ارزش دارد. قدم زنان ميرويم كه سوار ماشين بشويم تا برويم توي شب گشتي بزنيم. مي خواهد از پاركينگ بيرون بياورد ماشين را، كه درش را باز ميكنم و همينطور كه دارد عقب عقب ميرود، در ماشين توي دستم جا ميماند. ميگويم: وايسا حداقل در را سر جاش برگردانم.
همينطور كه دارم در را از بين دو ماشين رد مي كنم، در مي خورد به يك كاميون و دزد گيرش به صدا ميافتد. كاميون توي سر پاييني پارك شده و كمي عقب مي رود و ميخورد به كاميون پشتي. كاميون پشتي تكان خورده مي شود و از دروازه پاركينگ بيرون رفته مي شود و حركت كرده مي شود توي بزرگراه. نمي دانم بايد چه كار كرده شود! مي گويم بگذار هر چه كرده مي شود، كرده بشود. منكه نمي توانم جلوي مرگ كسي را گرفته بشوم. كاميون به جدول بزرگراه خورده مي شود و مسيرش عوض كرده مي شود و توي خط مستقيم بزرگراه كم كم جلو رفته مي شود. سايه كسي از پشت پنجره ديده مي شود. با دست اشاره مي كنم و داد مي زنم: بي سر نشين! بي سرنشين! سايه مي رود. رو به او مي كنم كه توي ماشين منتظرم نشسته و مي گويم: اگر كسي بميرد، تو مسئولي. مي گويد: بيا سوار شو بريم ديگه. اگر او نبود، اوضاع اصلاً اينطور نمي شد و اصلاً هيچ چيز اينقدر خراب نمي شد. از روي تختم بلند مي شوم و به او ديگر فكر نمي كنم كه چرا از ماشين پياده شده و برگشته به فكرم.
---
وقتم کن که بگذرم
برج جوزا، شب سوم، داستان چهارم (ادامه)
لیلا صادقی