مامان سعيد عصر مهمان دارد و از دست سعيد كه دائم غُرمي زند و گريه مي كند، كلافه شده. تهديدش مي كند كه اگر زيادي زر بزند، حسابش را ميرسد. سعيد حوصلهاش سر رفته و اسباب بازيهاش را ميخواهد. مامان ميگويد: خونه رو به هم نريز، مهمون داريم. او گريه ميكند و «ابساب بازي ميخوام»، ميكند. مامان دستش را ميكشد و ميبرد حياط و ميگويد اگه گريه كني، مياندازمت تو زير زمين. سعـيد «ابسـاب بازي»، مي كند و مامان مياندازدش توي زير زمين و در را قفل مي كند. بوي آبگوشت و دنبه سرخ كرده بلند ميشود. غذاهاي خوشمزه براي مهمان هاي هر از چندگاه. مي آيند و بگو و بخند. سفره جمع مي شود و مهمانها رفتهاند. مامان صداي گريه سعيد را شنيده بود و حالا مي رود كه در را باز كند. موشگربهها دارند استخوانهاي سفيدي را ميك مي زنند و ويس ويس ميكنند.
---
وقتم کن که بگذرم
برج اسد، شب پنجم، داستان دوم (ادامه)
لیلا صادقی