ساعت كارم بعد از ظهرها بود. قرارمان از اولش هم همين بود. آقاي مشفعي مربوط به شيفت صبح بود. زنگ زد به خانه و گفت: از اين به بعد صبحها بيا. من هم قبول كردم و بعدش او رفت جايي كار داشت و دو ساعت بعد برگشت. گفت خودمان كار را بين خودمان تقسيم ميكنيم و اينطور كسي نميتواند بگويد تو چرا دير آمدي يا زود. فكر بدي نبود، چون بعضي وقتها برنامههايي داشتم كه اينطور ميتوانستم انجامشان بدهم.
گاهي صبحها كه هردومان بوديم، او ميرفت و برميگشت، ولي من بعد از ظهرها ديگر نمي ماندم. نيازي به اضافه كاري نداشتم. چهارشنبه اواخر ماه بود كه كار حسابي تق و لق شد. گفت فردا اعتصاب است، هيچكس سر كار نمي آيد. گفتم من بايد حتماً بيايم، اما شما نياييد. صبح به سختي از رختخواب بيرون آمدم و هوا به قدري سنگين بود كه سه ساعت ديرتر از هر روز توانستم خودم را به اداره برسانم. كليد را كه توي در گذاشتم، متوجه شدم قفل در باز شده. داخل شدم و ديدم كلي خبرنگار و فيلم بردار آنجا جمع شده اند و دارند با اعضاي مؤسسه گفتگو مي كنند. دنبال آقاي مشفعي مي گشتم كه ببينم چطور يك دفعه اينطور شده. او جلوي دوربين بود و اصلاً من را نديد. رفتم توي اتاقم و نامه آقاي رئيس را ديدم كه حكم اخراج مرا امضا كرده بود. سوء تفاهم عجيبي بود، ولي فكرم بيشتر پيش مشفعي بود كه وقتي من نيستم، صبح ها هم گردن او مي افتد.
---
وقتم کن که بگذرم
برج قوس، شب نهم، داستان پنجم (ادامه)
لیلا صادقی