پنجره را باز مي كنم. از قاب پنجره سرم را مي آورم بيرون تا هواي آزاد منگي ام را ببرد. به ماشين هايي كه از خيابان يك طرفه مي آيند، به ماشين هايي كه از دو طرف خيابان دو طرفه مي آيند، به رفت و آمدهاي آدم ها و ايستادن هاي آدم ها كنار باجه تلفن و در ماشين و در خانه شان و نگاه مي كنم به حياط خودمان كه طبقه دوازدهم ساختماني نوساز هستيم. حياط مستطيلي كه دايره نمي شود و مهمان هايي كه از در وارد و به پشت دري در طبقه اي مي روند و داستاني:
هركدام از اين آدمها كه از اين خيابان و خيابانهاي ديگر و هر كجاي ديگر رد ميشوند يا ميايستند يا هرچه و چه، چه داستانهايي كه ندارند و اين همه داستان توي كوچه و برزن ريخته و كسي نميخواندشان:
عطسه ميكنم و دستمال كاغذي را از جعبهاش ميكشم بيرون و ميگيرم زير دماغم تا آب دماغم به خورد دستمال برود و بعد به ذهنم ميرسد كه دستمال را از طبقه دوازدهم بيندازم پائين تا كاري كرده باشم و شايد داستاني:
دستمال را توي هوا رها ميكنم و باد مي زند و مي چرخد و مي رود پشت ساختمان. يك دستمال ديگر از جعبه ميكشم بيرون و دوباره باد مي زند مي برد خيابان پشتي. دلم ميخواهد پائين افتادن دستمال را ببينم. يك دستمال ديگر بيرون مي كشم و ميافتد توي ايوان طبقه دهم. يكي ديگر و ميچرخد و ميچرخد و مي رود پشت جايي كه نميدانم و يكي ديگر و باز نمي دانم كجا و هيچكدام از دستمالها توي حياط خودمان نمي افتد و يك دستمال ديگر مي كشم بيرون و باز نمي رود و باز مي كشم و آخر سر جعبه دستمال كاغذي را از پنجره پرت مي كنم پائين و تق. سرم را از پنجره مي آورم بيرون و مردي ايستاده و به بالا زل زده و مرا كه مي بيند به سرعت از پله ها مي دودبالاو پنجره را مي بندم و ميدوم به اتاقم و پتو را روي سرم. مادرم در مي زند و مي بيند خوابم و در را مي بندد.
زير پتو مي مانم و صورتم گر مي گيرد، اما مي ترسم بالاي سرم ايستاده باشند و خودم را به خواب نه، خواب خودش را به من مي زند و از پله ها مي روم بالا و در مي زنم و زني باز مي كند در را و به اعتراض مي گويم كه دختر شما يك كيسه زباله ريخته روي سرم و در اتاق را مي زنم و او خواب و بالاي سرش ايستاده ام تا اگر خودش را به خواب زده باشد، مچش را بگيرم، ولي واقعاً خواب است و دارد خواب مي بيند كه از پله ها مي رود بالا و در مي زند و زني باز مي كند در را و به اعتراض مي گويد كه دختر شما يك سطل آب ريخته روي سرم و در اتاق را مي زند و او خواب و بالاي سرش ايستاده تا اگر خودش را به خواب زده باشد، مچش را بگيرد، ولي واقعاً خواب و دارد خواب مي بيند كه از پله ها مي رود بالا. زير پاش
خالي.
مي افتد
پائين.
مي پرد از جا. دو نفر بالاي سرش ايستاده اند و يكي مادرش و ديگري مردي كه يك جايي ديده بود كه از پله ها مي رود بالا و در مي زند و زني باز مي كند در را و به اعتراض مي گويد كه دختر شما دستمال هاي دماغي اش را انداخته روي سرم و دختر مي گويد كه يك جايي ديده او را كه از پله ها رفته بالا و در زده و زني باز كرده در را و به اعتراض گفته كه دختر شما روي سرم تف كرده و در اتاق را زده و او خواب و بالاي سرش ايستاده تا اگر خودش را به خواب زده باشد، مچش را بگيرد، ولي واقعاً خواب و دارد خواب مي بيند كه از پله ها مي رود بالا …
---
وقتم کن که بگذرم
برج جدی، شب دهم، داستان چهارم (ادامه)
لیلا صادقی