ديروز اسب بودم. يك اسب قهوهاي براق با يالها و دم رقصان در باد كه پاهاي جلويي سمت چپ و عقبي سمت راستش كمي خميده روي هواست. انگار در حال دويدن باشد؛ يك دوي تند كه در همان حال نقاش يك وردي خوانده و اسب يكهو خشكش زده باشد؛ يك جايي بين زمين و هوا. هوا كه نه، كمي بالاتر از زمين. انگار كه اسب داشته كنده ميشده از خاك و نقاش با فشار يك دكمه ميخكوبش كرده باشد. همين ديروز بود. از ميان همين تابلوي روي ديوار روبروي آشپزخانه بيرون زدم. شروع كردم به دويدن. ميدويدم و ميخوردم به ديوارها. يك آپارتمان شصتمتري كه نميتواند آرزوهاي يك اسب قهوهاي براق با يالها و دم رقصان در باد را در خودش جا دهد. پاي چپ جلوييام كه رفت روي يك ليوان و صداي ترك خوردنش نشست تو گوشم، ايستادم. يك شيهه كوچك كشيدم؛ بيصدا تا همسايه بغلي نشنود. نشستم روي كاناپه. تصوير يك اسب قهوهاي براق با يالها و دم رقصان در باد روي مبل بايد تصوير خندهداري باشد. حس كردم بايد برگردم توي چمنزارم. اينجا جاي من نبود. يك اسب قهوهاي براق با يالها و دم رقصان در باد بايد توي چمنزارِ حتي مصنوعيِ خودش باشد. براي او خشك شدن در يك منظره مصنوعي زيبا بسيار خوشايندتر از نشستن روي كاناپه بين ديوارهاست. نميدانم اسبهاي ديگر هم همين طوري فكر ميكنند يا نه.
تجربه شدنهاي من هميشه همينطوري تلخند. آن بار كه گنبد شدم هم همين حس را داشتم. يك گنبد مخروطي فالوسشكل با آجرهاي كفشكي دنبالهدار و يك مقرنس در طاق نيمگردش كه روي يك تپه سبز شده. يك گنبد تكافتاده در يك آپارتمان شصتمتري كه هيچ تماشاگري ندارد. بلندترين برج آجري دنيا هم كه باشي، وقتي بين يك قاب فلزي مسيرنگ اسيري، هيچي، مردهاي. چون روحي در تو نيست. هيچ كس پا در ورودي تو نميگذارد و تو يك گنبد تنهايي.
-چشماش بازه؟
-نه خانوم... ولي آره يه جورايي. چشاش نيمهبازه انگار. زل زده به اون گوشه سقف.
-قبل رفتن يه كم آبميوه بريز ته گلوش. دهنش خشكه.
صداي جاري شدن آب را ميشنوم. بوي آب تهنشين ميشود توي سرم. خوب است يك رودخانه شوم در مسير يك جنگل سبز، يك رودخانه كه وقتي به مصب برسد رها شود و سينهاش را به ماهيها بسپارد. اما نميشود در يك آپارتمان شصتمتري رود بود. اينها همه خيال است. اما انگار يك رود در من روان شده. حس خيسي دارم. بوي آب مرا ميگيرد؛ آبي با مزه ترش؛ آبي كه در بستر رودخانه در جريان است.
-تعويضش كنم خانم؟ بوش درومده.
-آره قربونت برم. من كه كمر درست درمون ندارم. سخته برام. لااقل تو هستي يه بار انجام بده. آخر شب من عوضش ميكنم.
ميروم توي خاكريز. هيچ صدايي نيست. پايم فرو ميرود توي خاكهاي نرم. بوي خاك دماغم را پر كرده. يك بوي ديگر هم پيچيده توي هوا. بوي باروت سوخته. مرد همچنان به تفنگش تكيه داده و به روبرويش زل زده؛ با تبسمي شيرين به لب، بيآنكه نگاهي به من كند. ولو ميشوم روي خاك. خاك شدن هم بد نيست. درحالي كه چشمانت فقط آبي آسمان را ميبيند با تكه ابرهاي كومولوس. باد كه بوزد، ذره ذرههاي تنت را به سينه آسمان ميچسباند. باران هم كه بزند خاك خودش را تنگ در آغوش ميگيرد و سردي آب را تا ته جان ميچشد. چه حسي از اين بهتر ميتواند باشد؟ قدمگاه تاريخ بودن، هميشگي بودن... هر چقدر خون بر تو بريزد، هر چقدر درد تجربه كني، هر چقدر آتش به جانت بيفتد و چكمهها پا بر سينهات بگذارند و نفست تنگ شود، هميشه هستي. فرزندانت را به درون خودت ميكشي و دوباره پسشان ميدهي. همواره آبستني؛ آبستن همه چيز و روح زمانه در تو جاري است. اما اينها خيالي بيش نيست. درون يك تصوير خشك شده در پيوند زمان و مكاني كه حالا اثري ازشان نيست، نميشود كه خاك ماند. خاك توي قاب كه خاك نيست. يك تصوير موهوم است كه قادر به بارور كردن يك دانه گندم هم نيست.
صداي بسته شدن در ميآيد. زن تنها ميشود. مينشيند روي مبل و دست ميكشد روي مهرههاي كمرش. سوز بدي بر تيره پشتش حس ميكند. پاي راستش را دراز ميكند و ميگذارد روي لبه عسلي. حس ميكند تنهاترين و تيرهروزترين آدمهاست و تيرهروزياش از آن روز آغاز شد كه مادرش در مقابل چشمهاي مبهوت او و پدرش كاسه پر از تيزبر را سركشيد؛ روزي كه همه جا بوي گوسفند ميداد. حتما درون مادرش از هم گسيخته بود؛ درست مثل دستهاي پوسته شده او از پاك كردن پشم. «مامان تو مدرسه همه بهم ميگن بو گوسفند ميدي.» با خودش فكر ميكند اگر سر و كله منصور پيدا نشده بود، خودش هم گوسفند ميشد. خيره ميشود به عكس روي ديوار. مردي درون قاب ميخندد. رو به او؛ درحالي كه بر تفنگش تكيه داده و پشتش به خاكريز كوچكي است.
«كاش ميشد پرنده بشم بيام پيشت منصور. خستهام. چقدر داغ ببينم. چقدر ظلم. خدا نميبينه منو انگار. چقدر پرستاريت رو كردم. گفتم شايد خوب شي. نشد. گذاشتي رفتي و نديدي چهها بر سرم اومد. منصور نبودي كه داغ بچه ببيني. بنيامين رو خودم گذاشتم تو خاك. بچهم باد كرده بود. تير غيب خورده بود وسط پيشونيش. صورت قشنگش رو نميشد بشناسي. از خالكوبي روي بازوش شناختمش. خدا هيچ تنابندهاي رو به روز من نندازه. دشمن آدم هم اين مصيبتو نبينه.»
زن سنگينياش را اول مياندازد بر دست راستش و بعد روي دسته مبل و به زحمت از جايش بلند ميشود. يك دستمال كاغذي از جعبه بيرون ميكشد و ميرود سمت عكس. آرام دستمال را ميكشد روي شيشه. «دلم به اين دختر خوش بود. اينم اين جور شد. منصور تورو خدا دعاش كن. تورو خدا دعام كن. من چيكار كنم با اين؟ منصور گناه داره ميدونم، معصيت داره اما گاهي به سرم ميزنه دستگاه رو قطع كنم. نه اينكه نخوامش، هنوز هم تموم جون منه، پاره تنمه اما نميخوام زجر بكشه. دلم ميسوزه. منصور دعام كن.»
باد ميكوبد به درختها و صداي ممتد آرامي از برگها به گوش ميرسد؛ صدايي به نرمي لالايي كه مادري در نيمهشبان بر گهواره كودكش ميخواند. از پنجره ميزنم بيرون. پر ميكشم و مينشينم بر سينه درخت افراي سياهي كه شاخههايش سايه بر پنجره انداختهاند. برگهاي شانهاي ابلق انبوهم هماهنگ با باد به رقص درميآيند و گونه بر هم ميسايند. گلهاي خوشهايام كه مثل گوشوار از شاخههايم آويختهاند خود را پيچ و تاب ميدهند و همراه برگهايم زمزمه ميكنند. ناگهان صداي دلخراش بريدن سنگ از ساختمان روبرويي همراه با غبار بر تن برگهايم مينشيند و چشمم ميافتد به افراي چناري كمرشكستهاي كه تاج پربرگش از فرط خاك و غبار به قهوهاي ميزند و خبري از شاخههاي ميان تنش نيست. خوب كه نگاه كني، بن شاخهها را بر بدن زخمياش ميبيني. تاب درخت شدن ندارم. خصوصا پاييز كه بيايد و بادها تند بشوند، شاخههاي نرم و نازكم ياراي ايستادن نخواهند داشت. و اگر تيشه يكي از كارگرهاي روبرويي براي شوخي هم شده بر تنم بنشيند بيتابتر خواهم شد.
امروز آباژور ميشوم. عين همين آباژور گوشه پذيرايي كه روي پاهاي چوبياش ايستاده. كاري به كار كسي ندارد و فقط گاهي، شايد سالي چند بار روشن شود. جاي يك آباژور ايستاده بر پاهاي چوبي در يك آپارتمان شصتمتري است؛ بي آنكه ديوارها بر او هجوم بياورند. ميدانم اين آباژور هم مثل بقيه اسباب اين خانه هميشگي خواهد بود. لااقل هميشه ايستادهام. اگر خسته هم شوم، اين پا و آن پا ميكنم. دستهايم را مثل يك پرنده كه هيچ وقت نشد باشم، باز ميكنم و ژست يك تنديس خوشتراش باشكوه را ميگيرم كه يك نيمرخ اساطيري دارد با يك بيني تراشيده. طوري ميايستم كه انگار در ميانه يك حركت رقصگونه خشك شده باشم.
زن راه ميرود و راه ميرود. بارها طول و عرض خانه را پايين و بالا ميكند. بويي تند، يك بوي غريب كه نميداند از كجاست، همراه با بويي آشنا از سالهاي دور كه با جانش عجين شده، چيزي شبيه بوي پشم، مشامش را پر ميكند. مينشيند و تكيه ميدهد به كوسن سوزندوزياي كه در كنج پذيرايي نشسته. سالهاست هيچ چيز اين خانه تغيير نكرده. همه چيز ثابت است. مثل يك عكس قديمي كه خاطرات را در خود منجمد كرده باشد. هيچ چيز اين خانه جان ندارد. خودش هم اگر نفسي ميكشد به اجبار است. انگار كه زنده نيست و يك چيزي شبيه همين دستگاه كه جان دخترش در دست اوست، به او نفس مي دهد؛ درست مثل نفسهاي منصور در روزهاي آخر. همين جا خوابيده بود، جاي دخترش. اين گوشه خانه دنج بود و نور داشت. منصور در آن گوشه نوراني خانه داشت ذوب ميشد جلوي چشمانش. رنجي عميق در ريههايش پيچ ميزد و آرام آرام از درون ميخوردش. ديگر براي كپسول اكسيژن هم نفسي نمانده بود. آن بار وضع خيلي وخيم بود. بايد از بيمارستان وقت ميگرفت. بايد التماس ميكرد كه نوبت بستري را عقب نيندازند. منصور ديگر تاب زخمهاي درونش را نداشت. تاب هم نياورد. ديگر قرار نبود زن ميان وسوسه جدا كردن دستگاه اكسيژن از مرد و عذاب بعدش معلق بماند. منصور ديگر راحت شده بود و حالا بعد از چند سال دوباره اين گوشه خانه و دستگاه و دوباره درد. فكر كرد عجيب است كه اين نفرين دامن بنيامين را نگرفت و او در فاصله يك دم و بازدم رها شد.
صداي خشخش برگها و تقي بر پنجره او را از ميان خاطرات منجمد بيرون ميكشد. صدايي آرام شبيه يك توهم ديرسال از بستر دختر بر گوشش مينشيند و زن را فكري ميكند. برميخيزد و به سمت آباژور قديمي ميرود. يك آن دلش ميخواهد روشنش كند و در تاريكي ناگهاني كه ابرهاي آسمان بر سر خانه هوار كردهاند به نورش خيره شود.
انگار بيرون دارد باران ميبارد. صداي چكچك قطرههايش را بر شيشههاي پنجره ميشنوم. ابري جلوي چشمم را ميگيرد و يك بوي آشنا دماغم را پر ميكند. چيزي شبيه بوي پرنده كه به بوي عرقي كهنه آغشته باشد. ميخزم سمت گوشه پذيرايي و سعي ميكنم مثل يك آباژور روشن ژست بگيرم. تاريكي ميگريزد و فضا مهتابي ميشود. يك زن بر بالاي تختي ميگريد، درحالي كه يك بالش سبز رنگ را به سينه ميفشرد. مردي كه پشت به خاكريز كرده، همچنان لبخند ميزند.
دیدگاهها