چه چراغ قرمز طولانییی! از خیابان چرچ church میخواهد بپیچد به میلیکن Milliken، سمت خانه که موبایلش به حد مرگ خودش را می زند به در و دیوار. چراغ سبز می شود. گوشی از دستش لیز می خورد کف ماشین. پشت سرش ماشین ها بوق می زنند. از آن طرف خط صدای مردی می آید، الو الو می کند. از چهارراه رد می شود و سعی میکند سریع گوشهای کنار بزند. هنوز آن طرف خط تماس برقرار است. گوشی را برمیدارد و همین که الو میگوید، صدای آن طرف خط میگوید:
«از مهتاب خبر دارین»
«سعید خان شما هستین؟ چهطور مگه؟ چی شده؟»
«اداره هستم، ولی هر چه تلفن میکنم یا پیام میدم برنمیداره.»
«نگران نباشین. حتمن فروشگاهی، جایی هست آنتن نمیده، کمی صبر کنین خودش تماس میگیره. مثل اون بار.»
در اتوماتیک را باز و ماشین را جا میدهد توی دهن گشاد گاراژ. از در ورودی گاراژ به عجله میرود داخل و بعد هم به آشپزخانه. آب برنج میگذارد. آب جوش میآید، قل و قل. تلفن خانه زنگ میزند و زنگ. به موقع نمیرسد و تلفن میرود روی پیامگیر.
«خواهر مهتاب هستم. از مهتاب خبر دارین؟ بالاخره همسایه هستین، از ما که دوره.»
سارا فکر میکند اگر بخواهد تلفن کند از آشپزی میماند و آنی است که کامران برسد و بعد غرغرهایش هوار شود روی سرش، پیام میدهد:
«نه والله، خبر ندارم. حتمن فروشگاهی جاییه. سعید خان هم تلفن کرد.»
جواب آمد که آه، هر چه میکشیم از دست همین سعید خان است؛ و بعد دیگر هیچ.
چیزی تا آمدن کامران نمانده است. کامران، چهل سال پیش وقتی پایش میرسد به امریکا مهندسیاش را در رشته راه و ساختمان میگیرد و بعد در سانبرناردینو، شرکت دولتی کلترانس Caltrans، استخدام میشود.
برنج را توی دیگ آب جوش میریزد، دوتکه یخ میاندازد تا برنج شوک شود و حسابی قد بکشد و ری کند، وگرنه باید جواب پس بدهد چرا برنج ری نکرده. برنج را آبکش و ته قابلمه کره و کمی زعفران ساییده و بعد حلقههای نازک سیبزمینی را تهدیگ میچیند. کامران فقط تهدیگ سیبزمینی زعفرانی دوست دارد.
صبح قبل از بیرون رفتن از خانه، گوشت خورش قیمه را پخته و آماده کرده بود. اجاق زیر قابلمهی خورش را روشن و حرارتش را خیلی کم میکند تا آرامآرام گرم شود. سیبزمینیهای خلال را میریزد تو روغن داغ.
صورت مهتاب جلو چشمش میآید، عکسهای پانزده سال قبل از ازدواجش، چه لاغر بوده مثل همین خلال سیبزمینی. از تشبیه خودش خندهاش میگیرد. صدای جلز ولز سیبزمینیها بلند میشود. آن روز، مهتاب جز زده بود از دست سعید. همینطور که ازش شکایت میکرد عین چی شیرینی خامهایها را میگذاشت توی دهانش. میگفت برایش چه فرق میکند من چاق باشم یا لاغر! پس زندهباد شیرینی و هر سال چاقتر از هر سال. وقتی کسی نیست آدم را دوست داشته باشد چه اهمیت دارد من چه شکلی باشم!
کمی نمک روی سیبزمینیها میپاشد. قدیمها، وقتی دختر خانه بود و خواهرش شکایت شوهرش را میآورد پیش مادرش، مادرش میگفت:
«دعوای زن و شوهر نمک زندگیست.»
«ولی مادر جان نیستی که ببینی کار مهتاب و سعید از مزه گذشته دیگر شور شده.»
بادمجانها را دراز به دراز توی تابه کنار هم میچیند تا سرخ شوند. پشت و روشان میکند. نقش و نگار آب قهوهای بادمجان توی روغن، دل هر بادمجان دوستی را آب میاندازد. مقاومت امکان ندارد. یک برش کوچولوی سرخشده بادمجان را لای نان لواش میپیچد و بعد میبلعد. آخ. بهشت است این مزه.
کمی زعفران ساییده شده در کاسه بلور و آب سرد تا حسابی رنگ بیندازد. ای زعفران پدرسوختهی خوش عطر و رنگ که اندازهی طلا قیمت داری. بیتو میشود غذا خورد، بینمک ولی غذا زهرمار است. نمک بیچاره اما هیچ قیمتی ندارد. تو هم مثل کوکو شنل و جواهر پیونددهنده زنها و شوهرها هستی. دعوا میکنند که زندگیشان نمک داشته باشد، گاهی از دستشان درمیرود و زیادی شورش میکنند. آنوقت است که طلا جواهر و عطر میآیند وسط تا میانهداری کنند! موقتن. زندگی موقتی، آشتی موقتی، مزهی موقتی.
بعد از آخرین دعوا، سعید برای مهتاب سه دست سرویس جواهر خریده بود. آشتی کرده بودند مثل تمام این پانزده سال. سعید یواشکی و با پیروزی، دم باربکیو به کامران گفته بود:
«زنها اگه صد تا سوراخ داشته باشن هر صد تاش با پول پر میشه.»
پسفردایش تولد خواهر سعید، مهتاب هر سه دست جواهر را جلو چشمهای از حدقه درآمده سعید هدیه میدهد به خواهرشوهر.
عطر زعفران هنوز در هوا موج میخورد. سیبزمینیهای سرخشده را توی آبکش فلزی میریزد تا روغنش کشیده شود. میز شام را میچیند. سبزیخوردن و ترشی لیته، بخش حذف ناشدنی سفرهی شام هستند. دیگر از حفظ است هر روز باید چهکاری کند. چی بپزد چی بشورد. یک ربع دیگر کامران از اداره میرسد. بادمجانهای سرخشده را روی گوشت میچیند. هفتهی پیش با مهتاب رفته بودند مغازه عربه خرید کرده بودند: کلی سبزیجات، بادمجان، سبزی خشک قرمهسبزی، لیموعمانی خشک و ... مغازه عربه صاحبش عرب بود و ایرانیها بهش میگفتند عربه ولی اسم مغازه درواقع بودRed Tomato. مهتاب بهش گفته بود:
«حیف تو نیست فوقلیسانس ادبیات فارسی هستی حالا شدی یه زن خانهدار؟ مگه دبیر نبودی تو شیراز؟ تا کی بشور و بپز؟»
دلش تنگشده بود برای تدریس و مدرسه. پانزده سالی میشد که به این شهر آمده بود. اولین زن ایرانی که باهاش آشنا شده بود، مهتاب بود. از خودش ده سالی جوانتر بود اما سن و سال نقشی در صمیمیت میان آدمها ندارد. ده دقیقه دیگر کامران میرسد. مهتاب اسمش را عوض کرده بود. گفته بود چهطور تو اسم زهرا را گذاشتی زارا، منم اسمت را میگذارم کامران. بقیه هم بدشان نیامده بود. کریم شده بود کامران، زهرا هم شده بود زارا، برند شناختهشده بازار. در میهمانی افروز خواهر کامران با هم آشنا شده بودند. زارا به مهتاب گفته بود عجب موهای خوشرنگی! قهوهای مسی. عاشق این رنگ هستم. آرایشگاهت کجاست؟
«تو رو هم میبرم. نگران نباش.»
همین شده بود فتح باب دوستیشان، رنگ مو. مهتاب همسایهی افروز بود. همان شب میهمانی قرار گذاشتند صبحهای خیلی زود بروند پیادهروی توی پارک. هفت صبح فردا، روی تلفن پیام داده بود بیا پایین منتظرت هستم. زارا، صورت شسته نشسته، با دو، از طبقه سوم سرخورده بود پایین. یک دور کامل، پنج مایل، دور پارک راه رفته بودند. مهتاب گفته بود از سیزدهسالگی آمده بود آمریکا، با خانواده. بعد عاشق یک پسر ایرانی شده بود همسنوسال خودش. کالج را با هم تمام کرده بودند. روزی داریوش گفته میخواهد برود ایران. تابستان بود. رفت ایران. از ایران تلفن کرد که با دختری دوست شده و قرار عقد گذاشتهاند. داریوش، عقد کرده برگشت تا بعد نامزدش را بیاورد.
«پس با سعید چهطور آشنا شدی؟»
صدای زنگ در میآید. از خاطرات به بیرون پرت میشود. کامران کلید دارد؛ ولی عادت دارد زنگ بزند و اعلام ورود کند. در گشوده و کیفش گرفته میشود. ماچ و بوسه.
«غذا حاضره.»
«دست صورت بشورُم. لباس عوض کنم. روده کوچیکه داره بزرگو میخوره.»
خورش قیمهبادمجان را میکشد توی بشقاب گود. سیبزمینی سرخکرده را گوشههای بشقاب میچیند. پلو را در دیس و رویش برنج زعفرانی کرهای براق. تنگ دوغ با پودر نعنا و گل سرخ هم آن کنار.
«بهبه به چه پلویی، چه تهدیگی، عجب رنگی عجب بویی.»
صدای مهتاب توی سرش پیچید:
«تا کی بشور و بپز؟»
به خودش میگوید:
«چرا باید همهچیز را اینقدر مرتب و منظم بچینم؟»
دو لقمه خورده نخورده موبایلش سر و صدا راه میاندازد. جواب نمیدهد.
«چرا جواب نمی دی؟»
«حالا؟ میخوای غذا کوفتمون بشه؟»
«چه میدونم بابا، همینطور میگم. غذاتو بخور.»
کامران لیوان دوغش را سر میکشد:
«خب چه خبر؟»
زارا قاشقی برنج و بادمجان دهان میگذارد.
«بین مهتاب و سعید شکرابه. خواهر مهتاب و سعید تلفن کردهان که کجاست، خبرداری؟»
«شاید رفته خونهی مادرش.»
«اونجا باید اخم و تخم باباش رو تحمل کنه و نیش کنایه مادرش رو. نه نمیره اون جا. تا عصبی میشه میره خرید. کمدهاش داره منفجر میشه از لباس و کفش و کیف و عطر.»
«به سعید گفتی شاید رفته باشه خرید؟»
«خودش یعنی نمیدونه بعد از پونزده سال زندگی؟»
زارا میز را جمع میکند. ظرفهای کثیف را میگذارد داخل ماشین ظرفشویی و کامران ولو میشود روی کاناپه جلو تلویزیون. از توی هال داد میزند:
«امشب چی پیدا کردی ببینیم؟»
زارا میز را با اسپری و حولهی کاغذی تمیز، وایبر و واتساپ را چک میکند آیا پیامی دارد یا نه. خبری نیست. دستگاه کنترل تلویزیون به دستش میگوید:
«مهتاب میگفت سریال لاست تو ایران خیلی معروف شده. خودشون هم دو قسمتش دیدهان. خیلی خوششون اومده.»
«راجع به چیه؟»
«یه هواپیمایی از آمریکا پرواز داشته نمیدونم کجا. بعد سقوط میکنه یا مجبور میشه بشینه تو یه جزیزهای ناآشنا.»
«خب بعدش؟»
«خب بعدش؟ بعدش رو باید ببینیم؛ یعنی میخوای من دویست قسمت رو تعریف کنم؟»
«دویست قسمته؟»
«چه میدونم بابا، همین جوری میگم.»
«زارا جان، عینکم رو میدی؟»
«کجاست؟»
«رو میز کوچیکه، کنار کیف.»
زارا بلند میشود که عینک را بیاورد.
«یه چی هم بیار بخوریم. تخمهای آجیلی.»
با دو بشقاب، یک کاسه تخمه و عینک کامران برمیگردد. تا مینشیند موبایلش شلوغبازی درمیآورد. تلفن را میگذارد روی بلندگو.
«میدونین که عادتشو. میره خرید.»
کامران از روی کاناپه بلند میشود و مینشیند.
«چه خبره؟؟»
زارا دگمه پلی play را میزند.
«مامان مهتاب بود.»
«خو؟»
«خو؟ مگه نشنیدی حرفامونو؟ ایناهاش شروع شد.»
«تو بهش زنگ زدی امروز؟»
«بیفایده است. وقتی روی این موود باشه جواب خدا رو هم نمیده.»
«تو نزن. من بهش میزنم.»
«بزن.»
«ایی موبایل من کجاست؟»
«حتمن اینم من باید برم بیارم؟ من میخوام این سریالو ببینم. خسته شدم از صبح تا حالا از بس کار کردم.»
«چه دلگندهای تو.»
«دلگنده چیه؟ زندگی اوناست. به ما چه ربطی داره؟ دو تا زن و شوهر حرفشون شده. خب ناراحته. میخواد نره خونه چند ساعت. این جرمه؟ گناهه؟»
کامران بلند میشود و میایستد بالا سر زارا.
«پس خبر داری!»
«نه خبر ندارم ولی خب معلومه دیگه؛ یعنی فهمیدنش اینقدر سخته؟»
کامران شلنگتخته میاندازد تا موبایلش را پیدا کند.
«جواب نمی ده.»
«حالا دیدی؟ حرف منو قبول نداری که.»
«آخه خرید هم باشه، دیگه ساعت ده شبه. هر فروشگاهی هم رفته باشه ده تعطیل میشه.»
زارا همانطور که چشمش به سریال است. میگوید:
«واقعن که فقط تو فیلمها همچین چیزی ممکنه.»
«چی؟»
«همینکه این هواپیما با بدبختی میشینه تو یه جزیره متروکه، اون وقت هیشکی هم نمیمیره. همه سالم. یه خورده فقط مدل موهاشون بهم ریخته. کارگردانش یا هالیوودیه یا آبودانی.»
«نیگا زارا، مدل جوراب این یارو شبیه مال منه.»
«پس مواظب باش این روزا هواپیما سوار نشی. مبادا لاست بشی.»
دوباره موبایل زارا به سر و صدا میافتد. تلفن را میگذارد روی بلندگو.
«دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه. مادر و پدرش هم تلفن کردهاند اینجا هرچی دلشون خواسته به من گفتهاند.»
کامران سرش را به گوشی زارا نزدیک میکند:
«سلام سعید. کامرانم. نگران نباش. زارا میگه مهتاب وقتی عصبی و ناراحته میره خرید.»
«آره میدونم. ولی الآن ساعت از یازده گذشته. جایی باز نیست که.»
«حرفتون شده؟»
«دیشب سوئیچ رو برداشت که بره گفتم ماشین مال شرکته. جایی نمیتونی ببریش. بهم گفت ماشین تو رو جایی نمیبرم میخوام برم جایی خودمو سر به نیست کنم. راحت شم. صبح رفتم سرکار. مهتاب خواب بود؛ یعنی از دیشب روی کاناپه توی هال بود. دیگه نمیدونم خواب بود یا نه. امروز عصر از سر کار که برگشتم، ماشین بود؛ ولی خودش نبود. نمیدونم چه طوری رفته؟ کجا رفته؟ بدون ماشین مگه میشه جایی رفت؟ نگرانم. نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟!»
کامران به زارا نگاه میکند که چی بگم؟ زارا دهانش را نزدیک گوشی میکند:
«خودتون خوب میدونین مهتاب اهل این حرفا نیست.»
کامران باز سرش را نزدیک گوشی میبرد:
«سر چی حرفتون شده؟»
«مثل همیشه بچه. بعد از مدتها از اداره مهاجرت نامه بهمون دادن. من نشونش ندادم.»
«یعنی چی؟ آخه چرا پسر خوب؟»
زارا رو کرد به کامران:
«حالا تو هم وقتگیر آوردی؟ الآن وقت این سؤال جوابهاست؟»
«نه میگم زارا خانوم، شماها که غریبه نیستین. من هزار بار بهش گفتم دوست ندارم بچه از اینجا آداپت کنم. دوست دارم از ایران باشه. اونجا هم البته هزار دنگ و فنگ داره.»
«سعید، ما تلفنت رو اشغال نگه نداریم. شاید بخواد بهت زنگ بزنه. هرجا باشه بهت زنگ میزنه. یا اگه خداینکرده زبونم لال طوریش شده باشه، خب از روی کارتاش تو رو پیدا میکنن و زنگ میزنن.»
«زنگ هم بزنن که مونیتور موبایل نشون میده. ولی بههرحال قطع میکنم خیلی اذیتتون کردم.»
کامران آه بلندی میکشد و پشتاش را تکیه میدهد به کاناپه. ناگهان بلند میشود و میرود بالکن و سیگاری روشن میکند، زارا کنارش میایستد.
«یعنی این دختر کجاست؟ چی شده؟ توی دوستات فکر میکردم با مهتاب خیلی رفیقم. فکر میکردم جای دایی و عمویش باشم. فکر میکردم اگه خیلی گرفتار باشه میاد و به من حرفی میزنه. به تو چیزی نگفته؟»
زارا روی صندلی میان گلهای یاس و رز سفید مینشیند. نفس عمیقی میکشد، هم دود سیگار را تو میدهد و هم عطر یاسهای شیراز را.
«اشتباهت همینه دیگه. مهتاب آدمی نیست که راحت دربارهی مشکلاتش اون هم خصوصی و خانوادگی با کسی حرف بزنه. بعد از پانزده سال تازه امسال شروع کرد با من حرف زدن. بعد پانزده سال.»
«خو، آدم میپوکه اگه غصه رو تو خودش نگه داره باید یکی رو داشته باشه حرف دلش رو بزنه. با خانوادهی خودش هم که خوب نیست؛ یعنی رفته اون جا؟»
زارا به ماه توی آسمان نگاه میکند، زرد، بزرگ، کامل. فردا شب دوباره مثل تمام این میلیونها سال شروع میکند به نازکتر و لاغرتر شدن؛ و بعد از این لاغری و نازکی دوباره بزرگ شدن، پر شدن، تمام شدن، کامل شدن.
«فکر نکنم. رابطهی خوبی با هم ندارن. بهخصوص با پدرش. سر ازدواج با سعید، بهش گفته بود این مرد، مرد خوبیه ولی برای تو شوهر نمیشه، جای باباته. الآن خوبه ولی بعدن چی؟ خلاصه از این حرفا دیگه. صد بار حرفشو زدیم با هم. مهتاب هم نمیدونه که من بهت این حرفا رو زدم. دوست نداره کسی از مسائل خصوصیاش خبر داشته باشه.»
«بریم تو. چه سرده! خدا کنه هر جا هست لااقل تلفن کنه.»
ساعت دوازده شب تلفن خانه زنگ میخورد. کامران گوشی را برمیدارد. رو به زارا خیر باشه، شماره سعیده.
«الو، اومد خونه؟»
«یه نامه نوشته، من ندیده بودم. نامه رو انگار گذاشته بوده روی میز آرایش اتاقخواب. باد انداخته بود زمین. به سرم زد دفتر خاطرات روزانهاش رو بخوانم، شاید سر نخی پیدا کنم، کشو پایین تخت رو که باز کردم یکهو این نامه رو دیدم روی موکت افتاده. گوشهی تخت.»
کامران تلفن را گذاشته بود روی بلندگو.
«نوشته که رفته، نوشته که رفته ایران. نوشته بهم زنگ نزن. نوشته میرم خونه داداشت اینا. پیش زن داداشت، با اونا همیشه جور بوده. عاشق بچههای داداشمه.»
کامران و زارا پهن میشوند روی زمین. فقط گوش هستند. آنطرف خط هم دیگر حرفی نمیزند. سکوت شده. باد انگار توی گوشی میرود و میآید. ثانیههایی که گویا از تاریخ میآیند و به تاریخ میروند. بالاخره کامران صدایش درمیآید:
«خیالمون راحت شد که چیکرده؟ کجاست! چه جور رفته تا فرودگاه؟»
«نمیدونم کامران. شاید تاکسیتلفنی گرفته. ماشینو با خودش نبرده. میتونسته پارک کنه تو محوطهی پارکینگ فرودگاه؛ ولی این کار رو نکرده. چقدر احمق و بیشعور بودم من که دیشب اون حرفو بهش زدم. خودشو از دست دادم. زنمو از دست دادم.»
بیخداحافظی قطع میکند. زارا به مادر و خواهر مهتاب با پیامک خبر را میدهد. کامران دوباره میرود بالکن و سیگاری میگیراند. زارا نشسته روی کاناپه و نگاهش خیره به صفحهی تلویزیون که روی فیلم لاست ایستاده. مهتاب هم به سعید و این زندگی مکث داده، زندگی با سعید را پاز کرده است. نه زندگیاش جریان دارد و نه این زندگی را از جریان انداخته. هنوز متوقف نشده، فقط مکث است.
«زارا این زن عجب کاری کرده!»
زارا ساکت است و خیره به تلویزیون نگاه می کند، شاید نیم ساعتی در سکوت میگذرد.
«بلند شو برو بخواب. باید شش صبح بلند بشی بری سرکار. با فکر و خیالهای من و تو مشکلات اونها درست نمیشه. بلند شو. ساعت یک شد.»
«آره. میدونم. دست خودم نیس. مگه خوابم میبره؟ تو هم بیا.»
«منم میآم. پاشو.»
کامران میخوابد و زارا فکر میکند خیلی وقتها نقش مادر کامران را برایش دارد نه همسرش را. هزار بار خواسته بود این نقش را نداشته باشد. زنش باشد. همسرش باشد ولی نمیشد. باز مادرش میشد. خور و پف کامران که بلند میشود، میآید به بالکن. خیره به مهتاب. نور سفیدش چنان پخش زمین و هواست که میشود بیچراغ شهر را بگردی و بچرخی. نشسته و همینطور به مهتابش نگاه میکند، رفیق شبهای بیخوابیاش.
«اگه برم. مردم چی فکر میکنن؟ همین دوستامون؟ همینایی که سی ساله اینجا زندگی میکنن؟ همینایی که از بچگی از هفدهسالگی اومدن اینجا؟ اگه برم و یک سال بعد برگردم یا اصلن برنگردم؟ مردم چی میگن؟ چه حرفایی پشت سرم میزنن؟»
موبایلش دینگ میکند. پیام واتساپی مهتاب است.
«زارا جان، من فرودگاه اورلی پاریس هستم. یک ساعت دیگه با پرواز ترکیش میرسم تهران، از اونجا هم کرمان. نمیدونم چهوقت ولی باهات تماس میگیرم. ممنون از زحماتت. امروز خیلی بهت زحمت دادم. لطفن این پیامو پاککن تا شر نشه برات. میبوسمت.»
پیام پاک میشود. ماه بر سینه تاریک آسمان چسبیده است، کامل، گرد، بزرگ، زرد، زیبا. فردا شب هم باز مثل تمام این میلیون سال طلوع خواهد کرد.
زارا در دلش می خواند «روی نگار در نظرم جلوه می نمود/ وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم.»
دیدگاهها