نشسته ام روي صندلي. بهم مي گويد لطفاً يك ليوان آب. بلند مي شوم و يك ليوان برمي دارم و چند تكه يخ مي ريزم و شير آب را باز و يك ليوان آب. مي نشينم روي صندلي و به روبرو، به جايي در رو به رو نگاه. مي گويد بي زحمت دستمال كاغذي. بلند مي شوم و جعبه دستمال كاغذي را مي آورم و مي گذارم روي ميز روبروش. مي گويد: هوس ميوه نكردي؟ بلند مي شوم و در يخچال را باز مي كنم و چند سيب درشت آن طور كه مادرم گفته براي مهمان درشتاشو سوا كن، چند پرتقال تامسون و نارنگي پاكستاني پف دار و كيوي بزرگ برمي دارم و آب مي زنم و مي گذارم توي پيش دستي ها و مي چينم روي ميزها. براي خودش و خودم. مي گويد قليان. لطفاً. بلند مي شوم و اسفنددان را برمي دارم و با انبرك چند تكه زغال مي گذارم توي آن و زير گاز را روشن مي كنم و اسفنددان را مي گذارم روي آتش و بعد آب قليان را عوض مي كنم و تنباكوهاي كهنه را مي ريزم دور و يك كپه تنباكوي معسل مي چپانم توي سرقليان و فويل تازه اي پاره مي كنم و مي كشم رويش و با چنگالي سوراخ سوراخش مي كنم و بعد قليان را مي گذارم توي سيني و سيني را روي ميز و منتظر مي مانم تا زغال ها گُر بگيرند. مي گويد لاك هات چرا تيره است؟ اين رنگ را دوست ندارم. رنگ هاي روشن بهتر نيست؟ استون را برمي دارم و با پنبه اي لاك هايم را پاك مي كنم و لاك صورتي به ناخن ها مي مالم. ميگويد هواي زغالها را داري؟ بلند ميشوم و زغالها را ميآورم و ميگذارم روي سر قليان و شروع ميكند به كشيدن. به دودي كه از لبش بيرون مي آيد فكرمي كنم. مي گويد چرا تو فكري؟ دود مي شوم. مي پرسد چه رنگي دوست داري؟ يادم نيست. شايد صورتي، ميگويد تلويزيون را روشن كن. مي گويد: شانهام درد ميكند. آرنجت را مي گذاري روي ماهيچه زير كتفم؟ مي گويد: قهوه داريم؟ مي گويد: شام چي درست كردي؟ مي گويد: نوشابه! مي گويد: يك بالش ميآوري همينطـور كه فوتبـال نگاه ميكنم دراز بكشـم. ميگويد: چقـدر بيحوصلهاي؟ چرا نميخندي؟ دستش را ميگذارد زير چانهام و ميخندم. مي گويد: بخوابيم؟ مي گويد: شب بخير. مي گويد:
---
وقتم کن که بگذرم
برج حمل، شب اول، داستان پنجم (ادامه)
لیلا صادقی