مشيـع
مدت هـا دنبال كار مي گشتي. آگهي هاي روزنامه را برمي داشتي و هـي شماره مي گرفتي. البته كاري ميخواستي كه مناسب شخصيت وحرفه ات باشد. يك كارشناس زبان انگليسي قدر و ارجـي بيشتر از اينها دارد كه بخواهد منشي شركتي خصوصـي بشود و تنها كاري كه اين روزها مي شود پيدا كرد، همينطور چيزهاست.
ديروز دوستت تلفن كرد و گفت كه درباره كار براي تو با كسي صحبت ميكرده و از قضا طرف ترا ميشناخته و يك بند تعريفت را كرده. آنقدر از حسن و كمالاتت گفته كه دوستت برايش افتخار بزرگي بوده كه بگويد متقاضي كار، غريبه نيست، بلكه دوست صميمي خود اوست. اينهم از آن باب كه كمال همنشين در انسان اثر ميكند. قرار شد همين فردا با مدير آن شركت قرار ملاقات داشته باشی و بالاخره ببيني كه او را از كجا ميشناسي.
مشايعت كننده
او پدر يكي از دوستهات بوده كه به او درس ميدادي. قرارشد استخدام رسمي بشوي و به دليل اينكه شركت وابسته به سفارتي است كه مهمانان خارجي زيادي دارد، وجود تو آنجا بسيار مفيد خواهد بود. از پس فردا كه سركار ميروي متوجه ميشوي كه به عنوان نايب مشيع مهمانان استخدام شدهاي.
---
وقتم کن که بگذرم
برج قوس، شب نهم، داستان اول (ادامه)
لیلا صادقی